اتوبوس

شب بود, ساعت 7:40 تقریباً. کلاس ورزش که تموم شد, مثل برق, سویی شرتم رو روی لباس ورزشم پوشیدم و دویدم که به اتوبوس برسم. هوا سرد بود. -7 تقریباً؛ ولی وقت نداشتم لباس گرم بپوشم. هوا هم تاریک شده بود. دویدم. از چهارراه رد شدم و موفق شدم به اتوبوس برسم. هیچ کس دیگه تو اتوبوس نبود. خودم بودم و راننده. 

وسط راه, یه خانم و آقای چینی اومدن که سوار بشن, یه چیزهایی به چینی میگفتن و راننده که کانادایی بود, نمیفهمید. بالاخره حدس زد که پول برای خرید بلیط ندارن (یا شاید پول خرد ندارند). گفت اشکال نداره, مجانیه, بیاین بالا. بیشتر راننده ها اینقدر مهربون نیستن. بیشترشون اگه پول نداشته باشی, سوارت نمیکنن. یا گاهی حتی اگه 2-3 متر مونده باشه به در اتوبوس برسی تا بتونی سوار بشی, برات صبر نمیکنن. خلاصه اون خانم و اقای چینی سوار شدن. وقتی که به مقصدشون رسیدن و میخواستن پیاده بشن, راننده بهشون دو تا بلیط داد و گفت اگه خواستین سوار اتوبوس دیگه ای بشین, بلیط داشته باشین. بلیط اتوبوس تقریباً  3 دلاره و تا دو ساعت اعتبار داره. خیلی مهربون بود این آقای راننده.

من ایستگاه آخر پیاده شدم. باید بعدش یه اتوبوس دیگه سوار میشدم. 



نظرات 2 + ارسال نظر
فقط من! پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 12:46 http://jostejoogar2011.persianblog.ir/

همه جا انسانیت پیدا میشه پس !
دلگرم شدم ...

آره, منم

اندیشه پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 10:46

چه قدر مهربون. این جور آدما پیام آورند، پیام آور انسانیت.

آره واقعاً, باید ازشون یاد گرفت. مهربونی خیلی به آدم انرژی میده. حتی اگه در حد یه لبخند باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.