از همه جا

فال حافظ امروزم:
خنک نسیــــم معنبر شــــــمامه‌ای دلخــواه که در هوای تو برخاســـــــت بامداد پگـــاه
 دلیل راه شــــــو ای طایر خجســــته لقـــــا که دیده آب شد از شوق خـاک آن درگـــاه
 به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است هلال را ز کـــــــــنار افـــق کنیــــد نگـــــــاه
منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گنـــاه
 ز دوســــتان تو آموخت در طریقــــت مهــــر سپیده دم که صبــا چاک زد شعار سیـــاه
 به عشق روی تو روزی که از جهـــــان بروم ز تربتم بدمد سرخ گـــــــــل به جای گیـــاه
 مده به خاطـــــر نازک مـــلالت از مــــن زود        که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله


یه جلیقه قلاب بافی دارم میبافم, دیگه آخراشه. دلم میخواد این تموم بشه, یه رومیزی ببافم. ولی خیلی کم میبافم کلاً, مثلاً ماهی یکی دوبار, اونم آخر هفته ها.

دیگه .... دلم میخواد مامان و بابام رو دعوت کنم بیان اینجا . اما فعلاً نمیشه. باید هم درسمون تموم بشه, هم یکم پول دربیاریم اول. 

امروز سه شنبه است و سه شنبه ها اینجا سینما نصف قیمته. از صبح تا حالا 150 بار فیلمها رو چک کرده ام. بعد هی با خودم میگم دختــــــــــر بشین سر کارت  بعد هی میشینم سر کارم 

امروز دلم برای یکی از دوستهای ایرانم کلی تنگ شده بود, بهش زنگ زدم, خونه نبود.

دلم میخواد زولبیا بپزم و همه اش رو همون موقع, مهربون بخوره و فقط یه دونه برای من بگذاره. اما چون همچین چیزی ممکن نیست, منم نمیپزم 

این آخر هفته, با دو تا از دوستامون رفتیم گردش بیرون شهر. رفتیم یه دریاچه. جای دوستان خالی, خوش گذشت. دو تا چیز هست که من دوست دارم توی این مسافرتهای یک روزه, ولی هیچ کس درکم نمیکنه. یکی اینکه همه وقتمون رو به غذا درست کردن نگذرونیم. همه, همه اش به فکر کباب, بعدش هندونه, بعدش چایی, بعدش .... هستند. من دوست دارم یه ساندویچ بگذارم توی کیفم و اونجا که رسیدیم بازی کنم, راه برم, یه کاری بکنم خلاصه. یکی دیگه اینکه بیشتریها دوست دارن زود برسیم به مقصد. اما من عاشق راهم  ...... اما خوش گذشتا  مخصوصاً با اون ملخی که نشست به پای من و اولش فکر کردم زنبوره, و جیغی فرمودم که همه, تا اون سر پارک شنیدند 

همین. تا بعد