کتابخانه نوشت

از پشت سرم میشنوم: "ببخشید", یک کم مکث میکنم, پسر دوباره میگه: "ببخشید", برمیگردم میبینم یه پسر (که فکر کنم آفریقایی هست) که برای اولین باره که میبینمش, میگه: "ببخشین میشه مراقب وسایل من باشین, من باید برم و برگردم." میگم "باشه" و صندلیم رو میچرخونم تا بتونم وسالیش رو که دو تا کامپیوتر با من فاصله داره, ببینم.

این اولین بار نیست که کسی که منو نمیشناسه, ازم میخواد که مراقب وسایلش باشم. خودم هم تا حالا این کار رو کرده ام. خیلی جالبه, یکی نیست بگه از کجا معلوم که من خودِ دزده نباشم  


وقتی آدم هر روز, یک کتابخونه خاص میره, هر روز یه گروه آدم خاص رو میبینه و بهشون عادت میکنه. یعنی انگار یه سری آدمهای دیگه هم هستند, که حالا دائمی یا توی اون بازه خاص, هر روزه هستن. مثل اون آقایی که فیلم میبینه و توی محیط کتابخونه قاه قاه میخنده, یا اون خانمی که یه جورایی حس میکم کنارش بهتر درس میخونم (بدون اینکه حتی یک کلمه حرف باهاش زده باشم, باهاش احساس راحتی میکنم). یا اون گروه دانشجوی چینی که خیلی شیطونن و وقتی جمع میشن کلی شیطونی میکنن و میخندن. یا اون آقا (یا خانم) چینی (باور کنین اصلاً نمیشه تشخیص داد که زنه یا مرد) که الان حدود 4 ساله هر چی من تو این کتابخونه بودم, اون هم بود. همه اش هم یک لباس میپوشه. با یه کیف پر از کتاب, از 7 صبح تا آخر شب. کاش برم اسمش رو بپرسم. واقعاً مثل دانشمند هاست 


معمولاً پایان کتابخونه نشینی, برای من خبر خوبی بوده. چون معادل یه دوره راحتی بعد از یه دوره سختیه.  مثلاً دادن امتحان کارشناسی ارشد, امتحان تافل و ... یعنی راحت شدن از یه دوره درس خوندن فشرده. که اینبار البته اینطور نیست. انشالا به زودی این بار هم از دست درس نجات پیدا کنم


همسرم, چه خوبه که داری میای. واقعاً خسته ام و دلتنگتم. تحمل این 5 ساعت باقیمونده هم برام خیلی سخته. 


خوب و خوش باشین 


رانندگی

فردا بالاخره مهربون من میاااااااد  


یه چیز در مورد رانندگی بگم. یه قانونی که به نظرم مسخره است تو رانندگی اینجا (ایران رو یادم نیست چجوری بود), اینه که وقتی میخوای بپیچی به راست, باید چرخش به راستت رو انجام بدی و بعد وایستی (مثلاً تو زاویه 45 درجه) دور و برت رو نگاه کنی ببینی میشه ادامه داد یا نه. این یعنی اینکه دقیقاً روی خط عابر پیاده باید وایستی. مشکل اینجاست که خوب, حق تقدم با عابر پیاده است دیگه, ولی یه ماشین اونجا رو خط عابر وایستاده و منتظره تا بپیچه. حالا معلوم هم نیست که کی این ماشین, موقعیت مناسبش رو پیدا کنه و بتونه بره. بعد عابر مجبوره از پشت یا جلوی اون ماشین بره, یا اینکه اینقدر وایسه هاج و واج راننده رو نگاه کنه, تا اگه بتونه یکم بره عقب.  من که فقط توی امتحان اینکار رو کردم تا ردم نکنن, اما بعدش دیگه هر موقع رانندگی کردم, سعی کردم یک کم عقبتر وایسم.  

دعا

دوستان, توی این ماه, برای من هم دعا کنین, 

اگه زحمتی نیست, برای مادربزرگم هم که امسال فوت کردن, یک حمد و سوره بخونین.

خیلی خیلی ممنون 

کف صابون منم

اینو دیشب تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم: 


ساعت 9 ِ شنبه شب تابستون, توی کتابخونه دانشگاه, توی دستشویی, قو پر نمیزنه, 

یهو به خودم میام, میبینم دارم ترانه زمزمه میکنم, اونم چی:    

کف صابون منم, کف صابون منم, تمیزم و با میکروب, همیشه دشمنم....

فک نکنم به سنِ کسایی که اینجا رو میخونن قد بده, اون موقعها که من بچه بودم, این یه تبلیغ توی تلویزیون بود.


مهربون, زود برگرد, فک کنم دارم قاط میزنم 

(مهربون همسرمه که فعلاً هم چند روزی رفته سفر)


آرزوها

آرزوی 1 (غیر ممکن): همه آدم ها یک سایز مشخص داشتند که هر چقدر هم کم یا زیاد (مخصوصاً زیاد) میخوردن, سایزشون عوض نمیشد. یا حداقل خدا این دو تا خصوصیت رو با هم توی یک آدم نمیگذاشت: 1-از غذا خوشش بیاد, 2- نگران سایز بدنش باشه. 

آرزوی 2 (ممکن): بتونم باز روزه بگیرم (در شرایط نرمال). 

آرزوی 3 (غیر ممکن): این خارجیها, مدل دستشوییهاشون رو بکنند مثل مال ایران, که من بیچاره همش مجبور نباشم با خودم آفتابه (شیشه آب) ببرم و بیارم و بقیه هم هی هاج و واج نگاه کنن که "چرا این دختره داره آب با خودش میبره دستشویی  یعنی واقعا جایی بهتر از دستشویی برای آب خوردن پیدا نمیشه؟ ", مجبور نباشم دور تا دور دستشویی دستمال بگذارم و هر یه بار دستشویی رفتنم سه روز و نیم طول بکشه.


دانشگاه بعد از بارون

خوب امروز چند تا عکس گرفتم از دانشگاه, بعد از بارون دانشگاه خیلی قشنگ شده بود و چون صبح زود یکشنبه بود و دانشگاه خلوت بود, تونستم چند تا عکس بگیرم:


  ادامه مطلب ...

مهاجرت

آخ جون, چه شکلکهای خوشگلی داره بلاگ اسکای.  اینو نگاه کن. خدا رو چه دیدین, شایدم اینجا موندم. 

با اینکه دلم نمیخواست (و نمیخواد) اون وبلاگم رو ول کنم. اما چیکار کنم, الان مدتهاست که نمیشه کامنت گذاشت تو اون وبلاگ. منم فعلاً (موقتی یا دائمیشو هنوز نمیدونم) اسباب کشی کردم اینور. کاش حداقل یه راهی بود که میشد پستهای اون یکی وبلاگ رو آورد اینجا امروز خیلی فکر کردم که چیکار کنم. اول رفتم سراغ وردپرس, بعد خواستم یه سایت برای خود بزنم بجای وبلاگ, بعد دیدم الان وقت سایت درست کردن ندارم. خلاصه....... اومدم اینجا. الان هم کلی ذوق دارم برای محیط جدید اینجا.  



درباره من

دانشجوی سال آخر دکترا هستم. یه همسر مهربون هم دارم که دو سال پیش همین موقعها, با اومدنش توی زندگیم, به زندگیم شور و حال دیگه ای داد. قصد دارم اینجا از اتفاقاتی که برام میفته, یا مطالب جدیدی که میبینم, میشنوم, یا میخونم بنویسم.