فیلم

devil 2010

sinister 2012

ferquency 2000


اینها فیلمهای جدیدی هستن که دیدیم. 


devil داستان 5-6 نفره که توی یه آسانسور گیر میفتن و ظاهراً یکی از اونها شیطانه.


sinister داستان یک نویسنده است که برای نوشتن یه داستان جدید, با خانواده اش به منزلی نقل مکان میکنه که قتل مرموزی توش اتفاق افتاده. این نویسنده شروع به تحقیق در مورد قتل میکنه و کم کم خودش و خانوادش درگیر ماجرا میشن.


frequency در مورد پسر (حدوداً 30 ساله) ای هست که پلیسه. یکبار که با گیرنده/فرستنده رادیوییش کار میکنه, بصورت اتفاقی میتونه با پدرش در بیست و خورده ای سال پیش ارتباط برقرار کنه. اون و پدرش (که سالها پیش مرده) میتونن با کمک هم اتفاقاتی رو در آینده تغییر بدن.


اولی یک کم خشنه, دومی یک کم ترسناکه. من سومی رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.

اول مهر

5 سال پیش همچین روزهایی با یه دنیا عشق و امید و آرزو داشتم آماده میشدم برای اولین کلاسهام. مثل این دانشجوهایی که امروز میبینم, با کلی شور و شوق. فکر کنم همه مون اول مهر رو دوست داریم و کلی برامون حس نوستالژیک ایجاد میکنه. لباسهای نو, کتاب و دفتر نو, شور و شوق برای یاد گرفتن چیزهای جدید و برای یکسال خانومتر یا آقاتر شدن (البته تا وقتیکه دیگه حسابی خانم یا آقا نشدیم 

دانشگاه حسابی شلوغ پلوغ شده. توی محوطه چمن دانشگاه, شرکتها و کلوپهای مختلف غرفه زدن و سعی میکنن دانشجوهای جدید رو به سمت محصولاتشون یا فعالیتهاشون جذب کنن. یه عده بار و بساط باربکیو راه انداختن و همبرگر مجانی میدن, یه عده, برای جلب توجه, فریزبی بازی میکنن. خلاصه حسابی بگو بخنده. غذا فروشیهای دانشگاه دوباره پررونق شده. همیشه از دانشگاه شلوغ بیشتر از خلوتش خوشم میومده.

مهربون, این ترم هم قراره درس بده و از صبح نگرانشم و دارم براش دعا میکنم که کارهاش خوب پیش بره. البته نمیذارم خودش بفهمه که نگرانم. مطمئنم به خوبی از پسش برمیاد. خودم این ترم درس نمیدم و قراره وقتم رو بذارم روی تزم.

امروز یک کم دلم گرفته. با دیدن دانشجوهای جدید, حس میکنم که خودم دیگه دارم پیر میشم. حس میکنم باید بجنبم. 5 سال پیش آرزوهایی داشتم که به چند تاشون رسیدم و به یک سریشون هم نه هنوز. آرزوهایی که برای خودم و اطرافیانم دارم و شاید بعضیهاش به دستان حقیر من قابل تحقق باشه. دلم میخواد قبل از مردنم بتونم کاری کنم که باعث شادیشون بشم. کی میدونه چقدر وقت دارم؟ یعنی سال دیگه این موقع من دارم چیکار میکنم؟ آیا درسم تموم شده؟ آیا زنده ام؟ آیا بالاخره تصمیم گرفته ام که میخوام چه شغلی داشته باشم؟ 

خوب من سعی میکنم وقتایی که غمگینم زیاد اینجا ننویسم, شاید حال کسی رو بگیرم. اما حالا میخوام بنویسم, به دو دلیل: یکی اینکه فکر کنم کسی زیاد اینجا رو نمیخونه. دوم اینکه اگه کسی خوند, فکر نکنه که من همیشه خوشحالم. 

10 روزی بود که کارهای تزم خوب پیش میرفت, اما امروز باز رسیدم به جایی که نمیدونم چی باید بنویسم. برای همین دارم تنبلی میکنم. این دوره درس, داره از عمر حضرت نوح هم بیشتر میشه. حس نوستالژی و حال و هوای اول پاییز, روزهایی که دارن کوتاه میشن, آفتابی که داره بلند میشه, برگهایی که دارن زرد میشن, هم مزید بر علت شده. با خودم قرار گذاشته بودم امروز خوب کار کنم و عصر برم کلاس زومبا. از معلم چهارشنبه ها خیلی خوشم میاد, فوق العاده پرانرژیه. کار که نکردم امروز, روم نمیشه برم ورزش. سه ساعت دیگه وقت دارم که فکر کنم. الان دلم فقط مهربون رو میخواد. کاش میشد تو بغلش گریه کنم, بدون اینکه ناراحتش کنم, بدون اینکه ازم بپرسه چته. بدون اینکه اگه نپرسید, ناراحت بشم. بدون اینکه گریه ام طولانی بشه و باعث بشه همه اتفاقات بد دنیا رو به خاطر بیارم.


دووم بیار دختر, دووم بیار. چیزی نمونده. این مرحله هم میگذره.

من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بچه

باز رفته ام تو فیسبوک عکس یه بچه دیده ام, یه عالمه قربون صدقه اش رفته ام, بعد یادم اومده که چقـــــــــدر دلم بچه میخواد. بعد با خودم گفته ام اصلاً بیخیال همه فکرها, بچه دار شدن خیلی هم خوبه. بعد باز رفته ام توی فکر. 


توی فامیلمون یه خونواده هستن که از بچگی, بچه هاشون رو تحویل نمیگرفتن. اگه بچه یه کار اشتباهی میکرد, جلوی بقیه آبروشو میبردن, فکر میکردن بچه اینطوری ساخته میشه. بچه ها بزرگ شدن, ولی خیلی مظلوم, کسی صداشون رو نمیشنوه. مامان و باباشون, آدمای بدی نیستن. اتفاقاً خیلی هم به فکر بچه هاشونن و هر جا بتونن کمکشون میکنن. اما فقط یه اشتباه اونها, که اونهم از دید خودشون اشتباه نبود, باعث شد که بچه ها, بی اعتماد به نفس بار بیان. 

یه خونواده دیگه داریم که خیلی از بچگی بچه هاشون رو تحویل گرفتن. خودشون توی جمع, بچه هاشون رو مهم میکردن. معمولاً توی فامیل پشت سرشون یه ذره حرف بود و خیلیا از این کارشون خوششون نمیومد. نتیجه اش این شده که بچه هاشون الان صداشون خیلی بلنده و خوب بلدن حتی یه نظر اشتباه خودشون رو به کرسی بنشونن. 

حالا میدونم که هیچکدوم از این دو تا روش برای تربیت بچه درست نیست, اما به نظر من خیلی سخته روش درست رو پیدا کردن و از اون سختتر, طبق روش درست عمل کردن.


چند درصد آدمها روحیات بچه هاشون رو میشناسن و طبق اون با بچه رفتار میکنن. چند درصد آدمها میدونن که یه رفتار یا حرف خیلی خیلی جزئیشون, چه تاثیر عمیقی روی زندگی بچه تا آخر عمر میگذاره. چند درصد آدمها اصلاً خودشون رو میشناسن و سعی در اصلاح خودشون دارن, که حالا بخوان سعی در اصلاح یه موجود دیگه هم داشته باشن؟ من بقیه رو نمیدونم, اما آیا من توان کار به این بزرگی رو دارم؟ آیا میتونم بچه ام رو خوب تربیت کنم و به روحش آسیب نزنم؟


ما بچه رو برای چی میخوایم؟ برای اینکه شیرینه و دور و برمون شیطونی میکنه و ما رو شاد میکنه؟ برای اینکه عصای روزای پیریمون میشه؟ برای اینکه برامون افتخار کسب میکنه؟ خودش چی؟ بیاد توی این دنیای بیرحم چیکار کنه؟ آیا میتونیم به بهترین شکل آماده اش کنیم برای این دنیا؟ آیا دنیا براش چه خوابی دیده؟


اَه باز هم از این فکرها......................................... بیخیال, وقتش که بشه, شاید دیگه از این فکرها نکنم.

از همه جا

فال حافظ امروزم:
خنک نسیــــم معنبر شــــــمامه‌ای دلخــواه که در هوای تو برخاســـــــت بامداد پگـــاه
 دلیل راه شــــــو ای طایر خجســــته لقـــــا که دیده آب شد از شوق خـاک آن درگـــاه
 به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است هلال را ز کـــــــــنار افـــق کنیــــد نگـــــــاه
منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گنـــاه
 ز دوســــتان تو آموخت در طریقــــت مهــــر سپیده دم که صبــا چاک زد شعار سیـــاه
 به عشق روی تو روزی که از جهـــــان بروم ز تربتم بدمد سرخ گـــــــــل به جای گیـــاه
 مده به خاطـــــر نازک مـــلالت از مــــن زود        که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله


یه جلیقه قلاب بافی دارم میبافم, دیگه آخراشه. دلم میخواد این تموم بشه, یه رومیزی ببافم. ولی خیلی کم میبافم کلاً, مثلاً ماهی یکی دوبار, اونم آخر هفته ها.

دیگه .... دلم میخواد مامان و بابام رو دعوت کنم بیان اینجا . اما فعلاً نمیشه. باید هم درسمون تموم بشه, هم یکم پول دربیاریم اول. 

امروز سه شنبه است و سه شنبه ها اینجا سینما نصف قیمته. از صبح تا حالا 150 بار فیلمها رو چک کرده ام. بعد هی با خودم میگم دختــــــــــر بشین سر کارت  بعد هی میشینم سر کارم 

امروز دلم برای یکی از دوستهای ایرانم کلی تنگ شده بود, بهش زنگ زدم, خونه نبود.

دلم میخواد زولبیا بپزم و همه اش رو همون موقع, مهربون بخوره و فقط یه دونه برای من بگذاره. اما چون همچین چیزی ممکن نیست, منم نمیپزم 

این آخر هفته, با دو تا از دوستامون رفتیم گردش بیرون شهر. رفتیم یه دریاچه. جای دوستان خالی, خوش گذشت. دو تا چیز هست که من دوست دارم توی این مسافرتهای یک روزه, ولی هیچ کس درکم نمیکنه. یکی اینکه همه وقتمون رو به غذا درست کردن نگذرونیم. همه, همه اش به فکر کباب, بعدش هندونه, بعدش چایی, بعدش .... هستند. من دوست دارم یه ساندویچ بگذارم توی کیفم و اونجا که رسیدیم بازی کنم, راه برم, یه کاری بکنم خلاصه. یکی دیگه اینکه بیشتریها دوست دارن زود برسیم به مقصد. اما من عاشق راهم  ...... اما خوش گذشتا  مخصوصاً با اون ملخی که نشست به پای من و اولش فکر کردم زنبوره, و جیغی فرمودم که همه, تا اون سر پارک شنیدند 

همین. تا بعد 

خوب الان هیچی نمیتونم بگم طبیعتاً. فکر کنم خیــــــــلی وقته ننوشته ام. 

همیشه به خودم میگم که زود به زود مینویسم و هر مطلبی از وبلاگ هر یک از دوستان که خوندم, همون موقع کامنت میگذارم و .... ولی واقعیت اینه که نمیشه. دلیلش اینه که 1- واقعاً نمیدونم روزهام چجوری میان و میرن و اینکه چرا اصلاً وقت ندارم. تنها که بودم, خیلی بیشتر وقت داشتم انگار. 2- یه وقتایی روی موبایل, وبلاگ دوستان رو میخونم یا گوش میدم و واقعاً کامنت گذاشتن با موبایل خیلی سخته. 3- همیشه تلاشم اینه که اول کارهای تزم رو زودتر تموم کنم و بعد مثلاً عصر یا شب به این کارهای خوب و جالب برسم, ولی عصر یا شب میبینم که هنوز کلی از کارم مونده. 

ولی وبلاگ دوستان رو میخونم, از شادیهاشون شاد و از غمهاشون ناراحت میشم. امیدوارم مثل همیشه, باز هم منو ببخشین.

این مدت اتفاق خاصی نیفتاده. مهربون از مسافرت اومد و برام کلی هم سوغاتی آورد  یک هفته بعدش استادم هم از مسافرت اومد و دوباره میتینگ هفتگی و .....


جدیداً خوابهای عجیب غریب زیاد میبینم. خواب میبینم کنکور دارم و دیر میرسم , یا اصلاً نمیرسم. یا خواب میبینم یه حیوون کوچولو رو کلی اذیت کردم. یا خوابهایی که معلوم نیست ایران داره اتفاق میفته یا اینجا. قاطی پاتیه انگار 


گوجه هامون امسال خوب محصول دادن و کلی خوشحالمون کردن 


چند تا فیلم هم این مدت دیدیم: I am Sam, the thing, moon, just like a woman, war of the worlds

I am sam : مردی به نام Sam که یک کمی عقب افتاده ذهنی هست ولی خیلی آدم خوبیه و یک دختر بچه داره که به تنهایی بزرگش کرده و حالا که بچه 7 ساله شده, دادگاه تصمیم میگیره بچه رو از پدرش بگیره و بده به پرورشگاه و فیلم درباره مبارزه این مرد برای نگه داشتن بچه اش است.

The thing: یک تیم که در قطب جنوب کار میکنند, یکدفعه با یک alien عجیب و غریب روبرو میشن که میتونه وارد بدن آدم بشه (آدم رو بکشه و خودش به شکل اون آدم دربیاد). این تیم دیگه نمیدونن که کدومشون آدمه و کدومشون alien هست و دیگه به هم اعتماد ندارن و ...

moon: یک فضانورد به اسم Sam سه سال روی ماه زندگی کرده تا تحقیقاتی را انجام بده (یا منبع انرژی به زمین بفرسته, دقیقاً یادم نیست). یک روبات هم با اون زندگی میکنه که تنها همدمش هست. قراره که بعد از این سه سال (که چیزی خدود یک هفته اش مونده) به زمین و پیش خانوادش برگرده ولی یه سری اتفاق عجیب میفته ....

just like a woman: گلشیفته توی این فیلم بازی میکنه و فیلم در شیکاگو اتفاق میفته. گلشیفته (مونا) بطور ناخواسته به مادر شوهرش داروی اشتباه میده و اون میمیره. مونا که از قبل هم با شوهرش اختلاف داره (بیشتر بخاطر دخالتهای مادرشوهرش و عکس العمل شوهرش در مقابل این قضیه) از خونه فرار میکنه و با دوست آمریکاییش که اون هم بخاطر خیانت همسرش, همسرش رو ترک کرده, راهی سفر میشن و ...

گلشیفته و شوهرش, که عرب هستند و با مادرشوهر با هم زندگی میکنند, بچه دار نمیشن و طبق سنت, مادر شوهر گلشیفته فکر میکنه که مشکل از اونه (چون مگه ممکنه که مرد بچه دار نشه؟) یک شب که باز بحث پیش میاد سر این مسائل, گلشیفته که اعصابش هم به هم ریخته بود, میره که مثل همیشه داروی مادرشوهرش رو بیاره ولی چون اعصاب نداشت, داروی اشتباه میاره و فردا صبحش مادر دیگه از خواب بیدار نمیشه و میمیره. گلشیفته که از قبلش هم دل خوشی از شوهرش نداشت, و حالا هم که یه جورایی قاتله, فرار میکنه. از اونطرف یه دختر امریکایی که خریدار مغازه گلشیفته اینها بوده, یه روز که زود میره خونه (چون از کارش توی اداره اخراجش  میکنن), میفهمه که شوهرش بهش خیانت میکنه. این دختر کلاس رقص عربی پیشرفته میره و قراره که توی یه امتحان رقص شرکت کنه و مدرک بگیره, که این مدرک هم براش مهمه. وقتی که میفهمه شوهرش بهش خیانت میکنه, شوار ماشینش میشه و از خونه میره. اتفاقاً گلشیفته رو میبینه و با هم همراه میشن. برای پول درآوردن تصمیم میگیرن توی رستورانها برقصن. چند بار این کار رو میکنن, تا اینکه دختر آمریکاییه میفهمه که پلیس دنبال گلشیفته هست. بعد میرن توی یه کمپ گراند چادر میزنن و چند روزی اونجا میمونن. اونجا با یه خونواده دعواشون میشه و دختر آمریکاییه بدجور زخمی میشه و نمیتونه که توی امتحان رقصش شرکت کنه. گلشیفته به جای اون توی امتحان شرکت میکنه و مدرک رو براش میگیره. از اونطرف هم گلشیفته به شوهرش زنگ میزنه و شوهرش ازش میخواد که حالا که مامانم مزاحممون نیست, بیا با هم زندگی کنیم, بچه هم نمیخوایم. که گلشیفته میگه نه و دیگه دیره. بعدم گفت که میره خودشو به پلیس معرفی میکنه.

war of the worlds: این فیلم هم در مورد حمله alien ها به زمین هست و یک خونواده که سعی میکنن از دست اونها فرار کنن و زنده بمونن.


دلم میخواد The great gatsby و The conjuring رو هم بریم سینما ببینیم.


خوب و خوش باشین 

کتابخانه نوشت

از پشت سرم میشنوم: "ببخشید", یک کم مکث میکنم, پسر دوباره میگه: "ببخشید", برمیگردم میبینم یه پسر (که فکر کنم آفریقایی هست) که برای اولین باره که میبینمش, میگه: "ببخشین میشه مراقب وسایل من باشین, من باید برم و برگردم." میگم "باشه" و صندلیم رو میچرخونم تا بتونم وسالیش رو که دو تا کامپیوتر با من فاصله داره, ببینم.

این اولین بار نیست که کسی که منو نمیشناسه, ازم میخواد که مراقب وسایلش باشم. خودم هم تا حالا این کار رو کرده ام. خیلی جالبه, یکی نیست بگه از کجا معلوم که من خودِ دزده نباشم  


وقتی آدم هر روز, یک کتابخونه خاص میره, هر روز یه گروه آدم خاص رو میبینه و بهشون عادت میکنه. یعنی انگار یه سری آدمهای دیگه هم هستند, که حالا دائمی یا توی اون بازه خاص, هر روزه هستن. مثل اون آقایی که فیلم میبینه و توی محیط کتابخونه قاه قاه میخنده, یا اون خانمی که یه جورایی حس میکم کنارش بهتر درس میخونم (بدون اینکه حتی یک کلمه حرف باهاش زده باشم, باهاش احساس راحتی میکنم). یا اون گروه دانشجوی چینی که خیلی شیطونن و وقتی جمع میشن کلی شیطونی میکنن و میخندن. یا اون آقا (یا خانم) چینی (باور کنین اصلاً نمیشه تشخیص داد که زنه یا مرد) که الان حدود 4 ساله هر چی من تو این کتابخونه بودم, اون هم بود. همه اش هم یک لباس میپوشه. با یه کیف پر از کتاب, از 7 صبح تا آخر شب. کاش برم اسمش رو بپرسم. واقعاً مثل دانشمند هاست 


معمولاً پایان کتابخونه نشینی, برای من خبر خوبی بوده. چون معادل یه دوره راحتی بعد از یه دوره سختیه.  مثلاً دادن امتحان کارشناسی ارشد, امتحان تافل و ... یعنی راحت شدن از یه دوره درس خوندن فشرده. که اینبار البته اینطور نیست. انشالا به زودی این بار هم از دست درس نجات پیدا کنم


همسرم, چه خوبه که داری میای. واقعاً خسته ام و دلتنگتم. تحمل این 5 ساعت باقیمونده هم برام خیلی سخته. 


خوب و خوش باشین 


رانندگی

فردا بالاخره مهربون من میاااااااد  


یه چیز در مورد رانندگی بگم. یه قانونی که به نظرم مسخره است تو رانندگی اینجا (ایران رو یادم نیست چجوری بود), اینه که وقتی میخوای بپیچی به راست, باید چرخش به راستت رو انجام بدی و بعد وایستی (مثلاً تو زاویه 45 درجه) دور و برت رو نگاه کنی ببینی میشه ادامه داد یا نه. این یعنی اینکه دقیقاً روی خط عابر پیاده باید وایستی. مشکل اینجاست که خوب, حق تقدم با عابر پیاده است دیگه, ولی یه ماشین اونجا رو خط عابر وایستاده و منتظره تا بپیچه. حالا معلوم هم نیست که کی این ماشین, موقعیت مناسبش رو پیدا کنه و بتونه بره. بعد عابر مجبوره از پشت یا جلوی اون ماشین بره, یا اینکه اینقدر وایسه هاج و واج راننده رو نگاه کنه, تا اگه بتونه یکم بره عقب.  من که فقط توی امتحان اینکار رو کردم تا ردم نکنن, اما بعدش دیگه هر موقع رانندگی کردم, سعی کردم یک کم عقبتر وایسم.  

دعا

دوستان, توی این ماه, برای من هم دعا کنین, 

اگه زحمتی نیست, برای مادربزرگم هم که امسال فوت کردن, یک حمد و سوره بخونین.

خیلی خیلی ممنون 

کف صابون منم

اینو دیشب تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم: 


ساعت 9 ِ شنبه شب تابستون, توی کتابخونه دانشگاه, توی دستشویی, قو پر نمیزنه, 

یهو به خودم میام, میبینم دارم ترانه زمزمه میکنم, اونم چی:    

کف صابون منم, کف صابون منم, تمیزم و با میکروب, همیشه دشمنم....

فک نکنم به سنِ کسایی که اینجا رو میخونن قد بده, اون موقعها که من بچه بودم, این یه تبلیغ توی تلویزیون بود.


مهربون, زود برگرد, فک کنم دارم قاط میزنم 

(مهربون همسرمه که فعلاً هم چند روزی رفته سفر)