اتوبوس

شب بود, ساعت 7:40 تقریباً. کلاس ورزش که تموم شد, مثل برق, سویی شرتم رو روی لباس ورزشم پوشیدم و دویدم که به اتوبوس برسم. هوا سرد بود. -7 تقریباً؛ ولی وقت نداشتم لباس گرم بپوشم. هوا هم تاریک شده بود. دویدم. از چهارراه رد شدم و موفق شدم به اتوبوس برسم. هیچ کس دیگه تو اتوبوس نبود. خودم بودم و راننده. 

وسط راه, یه خانم و آقای چینی اومدن که سوار بشن, یه چیزهایی به چینی میگفتن و راننده که کانادایی بود, نمیفهمید. بالاخره حدس زد که پول برای خرید بلیط ندارن (یا شاید پول خرد ندارند). گفت اشکال نداره, مجانیه, بیاین بالا. بیشتر راننده ها اینقدر مهربون نیستن. بیشترشون اگه پول نداشته باشی, سوارت نمیکنن. یا گاهی حتی اگه 2-3 متر مونده باشه به در اتوبوس برسی تا بتونی سوار بشی, برات صبر نمیکنن. خلاصه اون خانم و اقای چینی سوار شدن. وقتی که به مقصدشون رسیدن و میخواستن پیاده بشن, راننده بهشون دو تا بلیط داد و گفت اگه خواستین سوار اتوبوس دیگه ای بشین, بلیط داشته باشین. بلیط اتوبوس تقریباً  3 دلاره و تا دو ساعت اعتبار داره. خیلی مهربون بود این آقای راننده.

من ایستگاه آخر پیاده شدم. باید بعدش یه اتوبوس دیگه سوار میشدم. 



این روزها

موهام یک کمی بلند شده و مثل ببئی ها شدم. دارم با خودم مبارزه میکنم سر اینکه باز برم کوتاه کنم یا نه...


این هفته رفتیم سینما و GRAVITY رو دیدیم. هفته های قبل هم cloudy with a chance of meatballs 2 و despicable me 2 رو دیدیم. great gatsby رو هم داخل خونه تماشا کردیم. gravity  و great gatsby رو فکر میکردم خیلی خوشم بیاد, ولی معمولی بودن برام. شدیداً به بریکینگ بد علاقه پیدا کرده ام. 

دیروز کارهای این مقاله ام رو تموم کردم و منتظر یه ایمیل هستم تا اگه خدا بخواد, مقاله رو بفرستمش بره. حالا تا وقتی که جوابش بیاد میتونم بهش فکر نکنم. کاش قبول بشه که شدیداً بهش نیاز دارم.

یه رستوران چینی هست توی راه خونه, هر وقت که از جلوش رد میشم, دماغم رو مگیرم. بدترین چیز اینه که دقیقاً وقتی که به هواکشش میرسم, نفسم تموم بشه و مجبور بشم تموم اون بویی که عاشقشم رو ببلعم  من اصلاً آدمی نیستم که در مورد غذا حساس باشم و معمولاً هر چی جلوم بذارن میخورم. اما غذای چینی و هندی رو واقعاً نمیتونم. چندین بار سعی کردم, نشد.

امشب مهمون داریم و باید برم غذا درست کنم. کاش آدم میتونست وقتهایی که مهمون داره غذا از بیرون بگیره. اونوقت خیلی بیشتر خوش میگذشت. ولی فعلاً که نمیشه. باید زودتر غذا رو درست کنم که مهمونا که اومدن راحت باشم. پس من رفتم. 

خوب و خوش باشین 

پاییز

معذرت از دوستان, که کامنتها رو اینقدر دیر جواب دادم. الان دیگه کلاً کامنتها رو آزاد گذاشته ام. امیدوارم منو ببخشین.


چقدر جالبه که یکدفعه یک بو/طعم/هوا/ترکیب رنگ یا یه مجموعه ای از اینها, آدمو میـــــــــــــبره به سالیان پیش. بعد یه دفه آدم به خودش میاد و میبینه که داره تو ذهنش گذرِ سالها رو مرور میکنه و خاطره های خوب و بد و معمولی از قدیما میان جلو چشمش رژه میرن. بعد انگار خاطرات 10 سال پیش, پررنگ تر از خاطراتِ مثلاً 4 سال پیش هستن.

بوی پاییز, با هوایی که کم کم رو به سرما میره. ظهرهایی که دیگه داغ نیستن و آفتاب بیحالی دارن. روزهای کوتاه و برگهای زرد درختها, همه و همه منو بردن به پاییزهای از 25 سال پیش تا الان.


 


 



وقتی که دبستان میرفتم, صبحها یه پیاده روی نیم ساعته داشتیم تا مدرسه, من و مامان و دو تا خواهر کوچیکم. توی راه مادرم برامون حرف میزدن و سرگرممون میکردن و من شعرهای کتاب فارسی رو که حفظ کرده بودم براشون میخوندم. مامانم دبیر بودن. دبیر دبیرستان. یک زن قوی که بعد از فوت شدن پدرم, حتی برای یکبار نگذاشتن آب توی دل ما تکون بخوره. بگذریم. اگه ظهری بودم, میرفتم خونه مامان بزرگ و تا ظهر میموندم. بابا بزرگ از نونوایی دم خونه, یا از نون بربری فروشی سر کوچه, نون داغ و تازه گرفته بودن و همه با هم با پنیر و گردو میخوردیم. بعد دور تا دور کرسی مینشستیم و حرف میزدیم, یا درس میخوندم. اگه صبحی بودم هم که همون موقع میرفتم مدرسه. وقتی که میرسیدیم به مدرسه, باید توی صف می ایستادیم. اگه زود میرسیدیم, میتونستیم قبل از صف گرفتن, کیفمون رو ببریم بگذاریم توی کلاس, وگرنه باید با کیفمون سر صف می ایستادیم. وقتیکه صف میگرفتیم, یک نفر از دانش آموزان بالای صف قرآن میخوند, بعد یک نفر دیگه شعار هفته, ویکی دیگه یه مقاله کوتاه میخوند و بعدش هم نوبت ورزش صبجگاهی بود. اگه میخواستیم از زیر ورزش در بریم, نماینده که باید مدام از اول تا آخر صف حرکت میکرد و مراقب ما میبود, دعوامون میکرد. معمولاً 4 تا زنگ داشتیم, یعنی 4 تا درس توی یک روز. زنگ آخر که میخورد, میدویدم میرفتم خونه مامان بزرگم که نزدیک مدرسه بود. تا عصر که کلاس مامان تموم بشه اونجا میموندم. نهار خوشمزه مامان بزرگ پز رو میخوردم, توی حیاط بزرگشون بازی میکردم و یک کم درس میخوندم و یک کم هم مامان بزرگ و خاله باهام بازی میکردن و سرگرمم میکردن. کلاس مامانم که تموم میشد, میومدن دنبال ما و همه با هم میرفتیم خونه. بعد برنامه کودک میدیدیم. بابام یه تلویزیون رنگی برامون خریده بودن, اما اگه بیشتر از نیم ساعت روشن میموند, پشتش داغ میکرد, برای همین, بعداً مامانم یه دونه از اون 14 اینچ سیاه و سفیدها هم خریده بودن و گذاشته بودیمش روی تلویزیون بزرگه. بعد پشت تلویزیون بزرگه هم یه پنکه گذاشته بودیم که باد بزنه و تلویزیون رو خنک کنه تا مثلاً بشه یک ربع بیشتر روشن نگهش داشت. بعضی برنامه ها که برامون جالبتر بودن رو رنگی میدیدیم و بقیه رو سیاه و سفید. از همه ضد حال تر وقتی بود که کارتون مورد علاقه امون داشت پخش میشد و برق میرفت. بعد مامانم یک کانال اف ام پیدا کرده بودن که شبکه یک رو پخش میکرد. اینقدر خوشحال میشدیم, چهار نفری مینشستیم دور رادیو (که با باطری کار میکرد) و کارتون رو گوش میدادیم. دلمون به چه چیزایی خوش بود ها. 


راهنمایی که بودم, مدرسه امون دور از خونه خودمون و خونه مامان بزرگ بود, برای همین باید با سرویس میرفتم. سرویسمون یه مینی بوس قرمز رنگ (رنگ گیلاس) بود و یه راننده پیر مهربون به اسم آقای ص داشتیم. یادش بخیر, ظهرها, من چون بچه مثبت کلاس بودم, معلممون اجازه میداد که 10 دقیقه زودتر برم توی سرویس جا بگیرم. منم عاشق اون ردیف تهِ ته, کنار پنجره بودم. یادمه توی دوره راهنمایی, خیلی به بعضی از بچه شیطونهای کلاس, که صمیمی ترین دوستم هم بین اونها می نشست, حسودیم میشد, چون اونها از همه خواننده ها و نوارهای جدید خبر داشتن و در موردش حرف میزدن, یا از دوست پسرهاشون, یا از لوازم آرایش. ولی خوب من سعی میکردم به یه بهونه ای بزنم بیرون از جمعشون, چون خجالت میکشیدم که من اصلاً خواننده ها رو نمیشناسم و شاید فقط یکی دو تا نوار قدیمی تو خونمون بود. 

بعضی روزها که مامانم میخواستن برن بیرون, مثلاً جلسه معلمها, یا اداره, من هم دوست داشتم که باهاشون برم. کتابهای درسهای فردام رو برمیداشتم و با مامانم توی اتوبوس درس میخوندیم. سلسله اشکانیان, جغرافیای ایران, علوم و درسهای دیگه... 


دبیرستان که میرفتم, بعضی روزها مدرسه امون ساعت 1 تعطیل میشد و بعضی وقتها 3. اگه یک تموم میشد, با سرعت نور میرفتم خونه تا به نهار دسته جمعی برسم و اگه نهار خورده بودن, ضد حال میخوردم. یکی از بزرگترین دلخوشیهای من تو دنیا, غذا خوردن دسته جمعی خانوادگی هست. اگه 3 تعطیل میشدیم, میرفتم خونه مامان بزرگم نهار میخوردم. از مدرسه, تا خونه مامان بزرگ, 5 دقیقه راه بود. وقتیکه میرسیدم, 1.5 ساعت وقت داشتم تا هم نهار بخورم و هم درسهای بعد از ظهر رو یک کم مرور کنم. اگه کسی خونه نبود, یک کم هم توی کمد ها و پستو های خونه شون رو میگشتم  یادمه یکبار از توی کمد, یه سورمه دان پیدا کردم, بعد کشیدم به چشمم و بعدش هم شستم چون باید میرفتم مدرسه. ولی گویا خوب پاک نشده بود و هر کدوم از دوستام که منو میدیدن, میگفتن چرا چشمهات سیاهه. دیگه از اون موقعها چی یادم میاد؟ هومممممم. یادمه یه بار غذای مامان بزرگم رو دوست نداشتم, چون توش گوشت قلقلی داشت. یواشکی ریختمش توی سطل آشغال و مخفیش کردم. خدا رحمتتون کنه مامان بزرگ. خدا میدونه که زحمتهایی که شما برای ما کشیدین, کمتر کسی برای نوه هاش, یا حتی بچه هاش کشیده. خدا رحمتتون کنه.

یادش بخیر زنگهای تفریح, نمیدونستیم اول بریم دستشویی, یا آبخوری, یا تغذیه مون رو بخوریم. دستشویی و آبخوری معمولاً شلوغ بودن. بعضی از بچه ها بودن که برای تغذیه شون, همیشه از مغازه کوچولوی توی حیاط, پفک یا بیسکوییت یا کیک و کلوچه و بیباپ میخریدن. اما ما معمولاً یه چیزی مثل میوه یا ساندویچ از خونه میبردیم. بعضی وقتها هم یه چیزی میخریدیم.


چیزی که از پاییز دانشگاه یادمه, کتابخونه مرکزی و سالن مطالعه اش هست (که البته الان جای کتابخونه مرکزی عوض شده و خیلی هم شیک شده). دیدن برگهای زرد درختها از پنجره کتابخونه, دلم رو غمگین میکرد. دوره لیسانس, همیشه نهار با خودم میبردم و سلف نمیرفتم, چون میگفتن غذاش کافور داره. ظهر, توی سالن اجتماعات خوابگاه, نهارم رو میخوردم. گاهی با دوستان, گاهی تنها. یادم نمیره اون کباب ماهیتابه ای ها رو که کنارش هم سیب زمینی گذاشته بودن مامانم. اون موقع ها این غذا رو دوست نداشتم البته, اما حالا عاشقشم. بعد بعضی مواقع, با بچه ها, تکلیف هامون رو مقایسه میکردیم, فیزیک مکانیک, فیزیک حرارت و ....  ولی بیشتر از همه عاشق ساعت 4:30 بعد از ظهر بودم. چون وقت خونه رفتن بود. توی نقلیه دانشگاه, یه عالمه اتوبوس, برای جاهای مختلف شهر ایستاده بود و باید سوار اتوبوس محله خودمون (یا جایی که اونروز میخواستیم بریم) میشدیم. اتوبوسها همه با هم ساعت 4:30 حرکت میکردن. از ابهت این لحظه خیلی خوشم میومد. گاهی که کلاسمون دیر تموم میشد, اونقدر میدویدم تا به اتوبوس برسم. اگه نمیرسیدم, کلی غصه میخوردم. آخه انگار یهو دانشگاه خلوت و دلگیر میشد و من اصلاً دوست نداشتم توی اون حال و هوا تو دانشگاه بمونم. یک روز در هفته میرفتم کلاس پیانو. اتوبوس اون مسیر شلوغ بود و باید زودتر میرفتم تا جای خوب گیرم بیاد. یک روز هم میرفتم کلاس زبان. اتوبوسی که اون روز باید سوار میشدم خیلی خلوت بود و از یه مسیر کاملاً جداگونه هم میرفت و تنوع خوبی میشد.

دوره فوق لیسانس, دوره سخت تری بود, استادها, تک تک ما رو میشناختن و اول ترم به من هم خیلی توجه میکردن. من هم از توی چشم بودن خوشم نمیومد. کلاً از اون آدمهای "آروم و بیصدا کار خودم رو بکن" هستم و علاقه ای به شناخته شدن و معروف شدن و خلاصه توی چشم بودن ندارم. توی این دوره, ظهرها با بچه ها میرفتیم سلف دانشگاه نهار میخوردیم. اونهم برای خودش عالمی داشت. تو دوره فوق دیگه خیلی با اتوبوس ساعت 4:30 نمیرفتم خونه. چون خیلی وقتها دانشگاه میموندم که درس بخونم, بعضی روزها هم کلاس شنا میرفتم که بعد از وقت اداری بود. 



روزی که اومدم کانادا, اول از همه رفتم ونکوور. پاییز بود و بارون میومد. اولین بارون رو خیلی دوست داشتم. باران هفته اول رو هم دوست داشتم. ولی بعد .... آخه چقدر بارون؟ درختها هزار تا رنگ داشتن, انواع نارنجی و زرد و قرمز. خیلی قشنگ بودن. اما من, توی خونه دلم میگرفت. گاهی که خیلی دلم برای خونواده تنگ میشد, میرفتم کنار اقیانوس, به یاد زاینده رود, و زیر بارون خیس میشدم. شبها گاهی میرفتم توی حیاط خونه و با ماه و ستاره ها حرف میزدم, به این امید که صدای من رو به ایران برسونن. 


اینجا, پاییز خیلی کوتاهه, شاید یک هفته, یا یک ماه. اینجا هم پاییز رو دوست ندارم, همون اندازه که بهار رو دوست دارم. همون اندازه که دمای +5 درجه اپریل خوشحالم میکنه, دمای +10 درجه اکتبر اذیتم میکنه. اما.... همه این پاییز و زمستونها, میان و میرن. چیزی که هست اینه که .... مهربون هست و امید هست. همین دو تا برای خوشحال نگه داشتن من توی این پاییزها کافیه. همونقدر که قبلاً زمستون رو با محبت مادر و آشهای داغ عصرانه و جمع گرم خونواده و کرسی مامان بزرگ سر میکردم, اینجا هم با گرم صمیمی خونواده دو نفره مون و با امید به آینده, میگذرونیمش. 



رمز

چند وقته دارم به این موضوع فکر میکنم که باید خاطراتم رو عمیق تر بنویسم تا حداقل بعداً که بهشون نگاه میکنم, یه چیزایی از زندگی گذشته ام یادم بیاد. امروز, وقتیکه داشتم سعی میکردم به خاطر بیارم که صاحبخونه قبلیم که توی نونوایی کار میکرد و گاهی برامون نون میاورد, آیا نون سنگک میاورد یا بربری, باز به این فکر افتادم که اگه خاطراتم رو مینوشتم, خیلی خوب میشد. 

ولی خوب اگه بخوام با جزئیات بیشتر بنویسم, مجبورم نوشته هام رو رمزی کنم. تا الان این کار رو نکرده ام چون وقتیکه میرم توی وبلاگهای دیگه و نوشته های رمزی میبینم, حالم گرفته میشه.

شاید هم رمزی کنم و اگه کسی رمز رو خواست, بهش بدم. 

دارم به این مسئله فکر میکنم.

شنبه یا دوشنبه؟

هنوز بعد از 4-5 سال, بصورت ناخودآگاه, به دوشنبه (روز اول هفتهء اینجا) میگم شنبه. به سه شنبه میگم یکشنبه و ....

امروز پیشرفت جدیدی هم کردم و میخواستم به جای سپتامبر بگم "مهر".

32 سال

هر کی میگه چند سالته؟ میگم 30 سال. دیروز داشتم فکر میکردم واقعاً چند سالمه؟؟؟

بعد یهو متوجه شدم اِاِاِاِاِاِاِاِ ........................... دی امسال, یعنی همین 2-3 ماه دیگه, میشه 32 سالم 

یعنی 11680 روز. یعنی من تا حالا حدود 11680 بار صبحانه خوردم, 3900 بار حمام رفته ام, 23360 بار موهامو شونه کردم, حالا اگه بخوام بگم چند بار نفس کشیدم که دیگه واویلا. خسته نباشم واقعاً  


البته خوب سن واقعیم که همون 20 هست. من مثل بعضی خانمها در مورد سنم دروغ نمیگم که الکی بگم 14 سالمه. 

اتوبوس

خدا رحمت کنه اونهایی که توی تصادف اتوبوس کشته شدن. 

اصلاً فکرش رو میکردن که این آخرین سفرشونه؟

چند بار من مسیر اصفهان - تهران رو با همین همسفر رفتم و اومدم.

چقدر مرگ بهمون نزدیکه. 

چقدر توی این دنیای بی وفا, قدر زندگی و سلامتیمون رو نداریم و سر چیزهای بیخود ناراحت میشیم.


فیلم

primal fear: در مورد پسری بود که متهم میشه که یک کشیش رو کشته. داستان در مورد اکتشافاتِ وکیل این پسر و دادگاههایی هست که برگذار میشه و حقیقتِ نسبتاً پیچیده ای هست که پشت این قضیه است. اگه یک کلمه بیشتر بگم, فیلم لو میره.


insidious: در مورد خانواده ای هست که روحِ پسرشون, جسمش رو ترک کرده و رفته یه جایی به نام "the further" گم شده. حالا ارواح سرگردان قصد دارند که وارد جسمش بشن و جسمش رو مال خودشون کنن. این خونواده دارن تلاش میکنن به روح پسرشون کمک کنن که پیدا بشه و برگرده.


identity: در یک شب شدیداً بارانی, 10 نفر به یک متل پناه میارن که شب رو اونجا بگذرونن. چون متل کوچکی هم هست, زود با هم آشنا میشن. بعد, یکی یکی شروع میکنن به قتل برسن. افراد باقیمونده همش دارن بررسی میکنن که بفهمن کی میتونه قاتل باشه. 


من اول از همه فیلم primal fear رو دوست داشتم و بعدش هم identity رو. توی هر دوشون هم آخر فیلم یه جورایی سورپرایز میشین. این دو تا فیلم, جزء اونهایی هستند که اگه بخوام به کسی پیشنهاد فیلم بکنم , این دو فیلم رو (مخصوصاً اولی) رو هم پیشنهاد میکنم. 


دست مهربون درد نکنه که میگرده برای این سلیقه کج و کوله من که فقط درام و میستری دوست دارم, توی دوره ای که فکر کنم تعداد فیلمهای اکشن و ساینس فیکشن از همه بیشتره, فیلم پیدا میکنه. 



تیپ

یکی از چیزهایی که به نظرم مسخره است "تیپ" یا "انعام" هست.


میری رستوران, یه غذا میذارن جلوت که برای خودشون 5 دلار هم تموم نشده, 20 دلار میگیرن, بعد 4 دلار باید تیپ بدی. البته خوب اون 20 دلار احتمالاً میرسه به رستوران و تیپ میرسه به پیشخدمت. بعد پیشخدمت برای اینکه بیشتر خوش خدمتی کنه و تو رو تشویق کنه که بیشتر تیپ بدی, 5 دقیقه به 5 دقیقه میاد سر میزت و میپرسه همه چی خوبه؟ چیزی نمیخواین براتون بیارم؟ بعد با خودت میگی خدایا, کاش این دیگه نمیومد تا مثل آدم غذامونو میخوردیم.


 میری آرایشگاه 40 دلار میگیرن موهاتو کوتاه میکنن, دوباره باید تیپ هم اضافه بدی. یکی نیست بگه پس اون 40 دلار چی بود؟ مثلاً پول قیچی بود؟ یا پول آب بود که باهاش مو رو خیس کردین؟ یا پس چی؟

یک کمی هم آخه به فکر ما دانشجوها باشین 


تا بعد 

سیــــــب

خوب من عاشق سیبم.

یکی از علایقم اینه که شب, همینطور که چراغ اتاق خاموشه, یه سیب بردارم و برم رو تختخواب بشینم و از پنجره, پارک رو نگاه کنم و سیبم رو گاز بزنم. سیب, سکوت, آرامش.......