من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بچه

باز رفته ام تو فیسبوک عکس یه بچه دیده ام, یه عالمه قربون صدقه اش رفته ام, بعد یادم اومده که چقـــــــــدر دلم بچه میخواد. بعد با خودم گفته ام اصلاً بیخیال همه فکرها, بچه دار شدن خیلی هم خوبه. بعد باز رفته ام توی فکر. 


توی فامیلمون یه خونواده هستن که از بچگی, بچه هاشون رو تحویل نمیگرفتن. اگه بچه یه کار اشتباهی میکرد, جلوی بقیه آبروشو میبردن, فکر میکردن بچه اینطوری ساخته میشه. بچه ها بزرگ شدن, ولی خیلی مظلوم, کسی صداشون رو نمیشنوه. مامان و باباشون, آدمای بدی نیستن. اتفاقاً خیلی هم به فکر بچه هاشونن و هر جا بتونن کمکشون میکنن. اما فقط یه اشتباه اونها, که اونهم از دید خودشون اشتباه نبود, باعث شد که بچه ها, بی اعتماد به نفس بار بیان. 

یه خونواده دیگه داریم که خیلی از بچگی بچه هاشون رو تحویل گرفتن. خودشون توی جمع, بچه هاشون رو مهم میکردن. معمولاً توی فامیل پشت سرشون یه ذره حرف بود و خیلیا از این کارشون خوششون نمیومد. نتیجه اش این شده که بچه هاشون الان صداشون خیلی بلنده و خوب بلدن حتی یه نظر اشتباه خودشون رو به کرسی بنشونن. 

حالا میدونم که هیچکدوم از این دو تا روش برای تربیت بچه درست نیست, اما به نظر من خیلی سخته روش درست رو پیدا کردن و از اون سختتر, طبق روش درست عمل کردن.


چند درصد آدمها روحیات بچه هاشون رو میشناسن و طبق اون با بچه رفتار میکنن. چند درصد آدمها میدونن که یه رفتار یا حرف خیلی خیلی جزئیشون, چه تاثیر عمیقی روی زندگی بچه تا آخر عمر میگذاره. چند درصد آدمها اصلاً خودشون رو میشناسن و سعی در اصلاح خودشون دارن, که حالا بخوان سعی در اصلاح یه موجود دیگه هم داشته باشن؟ من بقیه رو نمیدونم, اما آیا من توان کار به این بزرگی رو دارم؟ آیا میتونم بچه ام رو خوب تربیت کنم و به روحش آسیب نزنم؟


ما بچه رو برای چی میخوایم؟ برای اینکه شیرینه و دور و برمون شیطونی میکنه و ما رو شاد میکنه؟ برای اینکه عصای روزای پیریمون میشه؟ برای اینکه برامون افتخار کسب میکنه؟ خودش چی؟ بیاد توی این دنیای بیرحم چیکار کنه؟ آیا میتونیم به بهترین شکل آماده اش کنیم برای این دنیا؟ آیا دنیا براش چه خوابی دیده؟


اَه باز هم از این فکرها......................................... بیخیال, وقتش که بشه, شاید دیگه از این فکرها نکنم.

از همه جا

فال حافظ امروزم:
خنک نسیــــم معنبر شــــــمامه‌ای دلخــواه که در هوای تو برخاســـــــت بامداد پگـــاه
 دلیل راه شــــــو ای طایر خجســــته لقـــــا که دیده آب شد از شوق خـاک آن درگـــاه
 به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است هلال را ز کـــــــــنار افـــق کنیــــد نگـــــــاه
منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گنـــاه
 ز دوســــتان تو آموخت در طریقــــت مهــــر سپیده دم که صبــا چاک زد شعار سیـــاه
 به عشق روی تو روزی که از جهـــــان بروم ز تربتم بدمد سرخ گـــــــــل به جای گیـــاه
 مده به خاطـــــر نازک مـــلالت از مــــن زود        که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله


یه جلیقه قلاب بافی دارم میبافم, دیگه آخراشه. دلم میخواد این تموم بشه, یه رومیزی ببافم. ولی خیلی کم میبافم کلاً, مثلاً ماهی یکی دوبار, اونم آخر هفته ها.

دیگه .... دلم میخواد مامان و بابام رو دعوت کنم بیان اینجا . اما فعلاً نمیشه. باید هم درسمون تموم بشه, هم یکم پول دربیاریم اول. 

امروز سه شنبه است و سه شنبه ها اینجا سینما نصف قیمته. از صبح تا حالا 150 بار فیلمها رو چک کرده ام. بعد هی با خودم میگم دختــــــــــر بشین سر کارت  بعد هی میشینم سر کارم 

امروز دلم برای یکی از دوستهای ایرانم کلی تنگ شده بود, بهش زنگ زدم, خونه نبود.

دلم میخواد زولبیا بپزم و همه اش رو همون موقع, مهربون بخوره و فقط یه دونه برای من بگذاره. اما چون همچین چیزی ممکن نیست, منم نمیپزم 

این آخر هفته, با دو تا از دوستامون رفتیم گردش بیرون شهر. رفتیم یه دریاچه. جای دوستان خالی, خوش گذشت. دو تا چیز هست که من دوست دارم توی این مسافرتهای یک روزه, ولی هیچ کس درکم نمیکنه. یکی اینکه همه وقتمون رو به غذا درست کردن نگذرونیم. همه, همه اش به فکر کباب, بعدش هندونه, بعدش چایی, بعدش .... هستند. من دوست دارم یه ساندویچ بگذارم توی کیفم و اونجا که رسیدیم بازی کنم, راه برم, یه کاری بکنم خلاصه. یکی دیگه اینکه بیشتریها دوست دارن زود برسیم به مقصد. اما من عاشق راهم  ...... اما خوش گذشتا  مخصوصاً با اون ملخی که نشست به پای من و اولش فکر کردم زنبوره, و جیغی فرمودم که همه, تا اون سر پارک شنیدند 

همین. تا بعد 

خوب الان هیچی نمیتونم بگم طبیعتاً. فکر کنم خیــــــــلی وقته ننوشته ام. 

همیشه به خودم میگم که زود به زود مینویسم و هر مطلبی از وبلاگ هر یک از دوستان که خوندم, همون موقع کامنت میگذارم و .... ولی واقعیت اینه که نمیشه. دلیلش اینه که 1- واقعاً نمیدونم روزهام چجوری میان و میرن و اینکه چرا اصلاً وقت ندارم. تنها که بودم, خیلی بیشتر وقت داشتم انگار. 2- یه وقتایی روی موبایل, وبلاگ دوستان رو میخونم یا گوش میدم و واقعاً کامنت گذاشتن با موبایل خیلی سخته. 3- همیشه تلاشم اینه که اول کارهای تزم رو زودتر تموم کنم و بعد مثلاً عصر یا شب به این کارهای خوب و جالب برسم, ولی عصر یا شب میبینم که هنوز کلی از کارم مونده. 

ولی وبلاگ دوستان رو میخونم, از شادیهاشون شاد و از غمهاشون ناراحت میشم. امیدوارم مثل همیشه, باز هم منو ببخشین.

این مدت اتفاق خاصی نیفتاده. مهربون از مسافرت اومد و برام کلی هم سوغاتی آورد  یک هفته بعدش استادم هم از مسافرت اومد و دوباره میتینگ هفتگی و .....


جدیداً خوابهای عجیب غریب زیاد میبینم. خواب میبینم کنکور دارم و دیر میرسم , یا اصلاً نمیرسم. یا خواب میبینم یه حیوون کوچولو رو کلی اذیت کردم. یا خوابهایی که معلوم نیست ایران داره اتفاق میفته یا اینجا. قاطی پاتیه انگار 


گوجه هامون امسال خوب محصول دادن و کلی خوشحالمون کردن 


چند تا فیلم هم این مدت دیدیم: I am Sam, the thing, moon, just like a woman, war of the worlds

I am sam : مردی به نام Sam که یک کمی عقب افتاده ذهنی هست ولی خیلی آدم خوبیه و یک دختر بچه داره که به تنهایی بزرگش کرده و حالا که بچه 7 ساله شده, دادگاه تصمیم میگیره بچه رو از پدرش بگیره و بده به پرورشگاه و فیلم درباره مبارزه این مرد برای نگه داشتن بچه اش است.

The thing: یک تیم که در قطب جنوب کار میکنند, یکدفعه با یک alien عجیب و غریب روبرو میشن که میتونه وارد بدن آدم بشه (آدم رو بکشه و خودش به شکل اون آدم دربیاد). این تیم دیگه نمیدونن که کدومشون آدمه و کدومشون alien هست و دیگه به هم اعتماد ندارن و ...

moon: یک فضانورد به اسم Sam سه سال روی ماه زندگی کرده تا تحقیقاتی را انجام بده (یا منبع انرژی به زمین بفرسته, دقیقاً یادم نیست). یک روبات هم با اون زندگی میکنه که تنها همدمش هست. قراره که بعد از این سه سال (که چیزی خدود یک هفته اش مونده) به زمین و پیش خانوادش برگرده ولی یه سری اتفاق عجیب میفته ....

just like a woman: گلشیفته توی این فیلم بازی میکنه و فیلم در شیکاگو اتفاق میفته. گلشیفته (مونا) بطور ناخواسته به مادر شوهرش داروی اشتباه میده و اون میمیره. مونا که از قبل هم با شوهرش اختلاف داره (بیشتر بخاطر دخالتهای مادرشوهرش و عکس العمل شوهرش در مقابل این قضیه) از خونه فرار میکنه و با دوست آمریکاییش که اون هم بخاطر خیانت همسرش, همسرش رو ترک کرده, راهی سفر میشن و ...

گلشیفته و شوهرش, که عرب هستند و با مادرشوهر با هم زندگی میکنند, بچه دار نمیشن و طبق سنت, مادر شوهر گلشیفته فکر میکنه که مشکل از اونه (چون مگه ممکنه که مرد بچه دار نشه؟) یک شب که باز بحث پیش میاد سر این مسائل, گلشیفته که اعصابش هم به هم ریخته بود, میره که مثل همیشه داروی مادرشوهرش رو بیاره ولی چون اعصاب نداشت, داروی اشتباه میاره و فردا صبحش مادر دیگه از خواب بیدار نمیشه و میمیره. گلشیفته که از قبلش هم دل خوشی از شوهرش نداشت, و حالا هم که یه جورایی قاتله, فرار میکنه. از اونطرف یه دختر امریکایی که خریدار مغازه گلشیفته اینها بوده, یه روز که زود میره خونه (چون از کارش توی اداره اخراجش  میکنن), میفهمه که شوهرش بهش خیانت میکنه. این دختر کلاس رقص عربی پیشرفته میره و قراره که توی یه امتحان رقص شرکت کنه و مدرک بگیره, که این مدرک هم براش مهمه. وقتی که میفهمه شوهرش بهش خیانت میکنه, شوار ماشینش میشه و از خونه میره. اتفاقاً گلشیفته رو میبینه و با هم همراه میشن. برای پول درآوردن تصمیم میگیرن توی رستورانها برقصن. چند بار این کار رو میکنن, تا اینکه دختر آمریکاییه میفهمه که پلیس دنبال گلشیفته هست. بعد میرن توی یه کمپ گراند چادر میزنن و چند روزی اونجا میمونن. اونجا با یه خونواده دعواشون میشه و دختر آمریکاییه بدجور زخمی میشه و نمیتونه که توی امتحان رقصش شرکت کنه. گلشیفته به جای اون توی امتحان شرکت میکنه و مدرک رو براش میگیره. از اونطرف هم گلشیفته به شوهرش زنگ میزنه و شوهرش ازش میخواد که حالا که مامانم مزاحممون نیست, بیا با هم زندگی کنیم, بچه هم نمیخوایم. که گلشیفته میگه نه و دیگه دیره. بعدم گفت که میره خودشو به پلیس معرفی میکنه.

war of the worlds: این فیلم هم در مورد حمله alien ها به زمین هست و یک خونواده که سعی میکنن از دست اونها فرار کنن و زنده بمونن.


دلم میخواد The great gatsby و The conjuring رو هم بریم سینما ببینیم.


خوب و خوش باشین