کار

مدتیه که دنبال کار میگردم. توی این مدت, توی ورکشاپهای زیادی شرکت کردم برای نوشتن رزومه و کاور لتر, برای career planning  , برای مصاحبه و برای جستجوی کار. نکته ای که برام جالبه, اینه که اینجا, برای مهاجرها, از اینجور ورکشاپها, که همه اش هم بصورت رایگان هست, زیاده. یک برنامه دیگه ای هم هست که برای هر شخصی که درخواست بده, یک mentor پیدا میکنند, یک متخصص در زمینه کاری خودش, که میتونه اون شخص رو راهنمایی کنه و راه و چاه را تا حدی نشونش بده. این هم به نظرم جالب بود.

البته همه این اطلاعات, تا حد زیادی توی اینترنت هم هست و برای کار پیدا کردن, آخرش آدم خودش میمونه و مهارتهاش و تجربه کاری و اینجور چیزها.


توی این ورکشاپها, با افراد جدیدی آشنا شدم. چند نفر بودند که در اثر کارشون, دچار مصدومیت شده بودند, مثلاً کمرشان درد گرفته بود و جراحی کرده بودند, یا اینکه به هر حال از نظر فیزیکی, دیگه توانایی انجام کارهای سنگین را نداشتند. یکی از این افراد, دقیقاً به همین دلیل اخراج شده بود. دلم سوخت. خوب این بیچاره ها الان چکار باید بکنند؟ توی ورکشاپ, کارهایی که شاید مناسبشون باشه, بهشون پیشنهاد شد. ولی بعضی از اونها مدت زیادی بود که دنبال کار میگشتند و واقعاً اعتماد به نفسشون خیلی پایین اومده بود. امیدوارم که بتونن سریعتر کار پیدا کنن.


خدا نگهدار هممون باشه.

آپدیت

خوب مثل اینکه باز هم پاییز از راه رسیده و برگهای زرد و قرمز, همه جا رو پوشوندن. اینجا, مثل بهارش که بیشتر از یک ماه طول نمیکشه (حداکثر), پاییزش هم خیلی به سرعت میاد و میره. یعنی دو سه هفته ای برگها به شدت میریزن و مثلاً ماشینی که شب پارک کرده, صبح یه عالمه برگ روش نشسته. بعدشم دیگه هر لحظه باید منتظر زمستون بود. 

گاهی که حول و حوش ساعت 4 بعداز ظهر توی خیابون هستم, بچه مدرسه ای ها رو میبینم که دارن از خیابون رد میشن. یاد ایران میفتم, اونجا حتماً اول مهر برای خودش شور و حال دیگه ای داشته.


امروز, روزیه که میشه از یک سری از جاها مثل موزه و باغ وحش بصورت رایگان دیدن کرد. ما سالهای قبل, باغ وحش و موزه گل و گیاه و یک پارک تاریخی رو رفتیم. امروز هم شاید فقط بخاطر تفریح یکی رو بریم. من اون پارک تاریخی رو خیلی دوست دارم. یه شهر خیلی بزرگه که توی اون, خیابونها و ماشینها و مغازه ها و حتی مردم رو به شکل 100 سال پیش ساختن و در آوردن. آدم یاد قصه های جزیره و پزشک دهکده و اینها میفته. 


سریال walking dead رو داریم نگاه میکنیم. دومین سریالیه که وقتی شروع میکنیم به دیدنش, نمیتونیم ولش کنیم. یعنی از اونهاست که آدم رو کلافه میکنه, نصف شب اینقد خوابمون میاد که داریم از هوش میریم  اما به زور کلمون رو میچرخونیم و به همدیگه یه نگاه میندازیم و میگیم: یه قسمت دیگه هم ببینیم...  سریال hell on wheels  رو هم میبینیم که اون هم به نظر من قشنگه.


دوستان, همه خوب و خوش هستین؟

اگه اومدین اینجا و حالش رو داشتین, برام کامنت بگذارین, حتی اگه شده فقط یه لبخند.

ممنون 

مریم خانم

مریم خانم, پیرزن 80 و خورده ای ساله ای بود که همیشه لبخند به لبش بود و به هیچکس اجازه نمیداد از بدی و غم حرف بزنه, همیشه ترانه های شاد میخوند. در حضورش هیچکس جرات نداشت پشت سر کسی حرف بزنه. هر خوبی ای که میتونست, در حق هر کسی میکرد. کلید در خونه اش رو خیلیها داشتن و این در, حداقل 10-15 بار در طول روز باز و بسته میشد. بچه میرفت, نوه میومد, عروس میرفت, دختر خواهر میومد... در خونه داخل حیاط باز میشد. حیاطی با یه حوض بزرگ در وسط که دور تا دورش باغچه پر از گلهای رز و شمعدونی و خرزره و تاج خروس و درخت انجیر و چند تا درخت دیگه بود. عصرهای تابستون حیاط رو آب میپاشید و یه موکت روی ایوون پهن میکرد و منتظر بود تا کسی در رو باز کنه و بیاد تو. بعد همه با هم روی موکت مینشستن و شربت آبلیمو و هندونه میخوردن. عیدها بعد از تحویل سال, همه بچه هاش با خونواده هاشون اونجا جمع میشدن و در کنار عطر گلهای شببو و اون گل بنفشها با گلبرگهای کوچیک که اسمش رو نمیدونم و سلام و احوالپرسیها و روبوسیها و شیطنت بچه ها, اینجوری رسماً سال تحویل میشد.


چند سالی بود که آلزایمر داشت. بهتره بگم آلزایمر هم به درد پا و کمرش اضافه شده بود. درد پا و کمری که حاصل بزرگ کردن 9 تا بچه و 20-30 تا نوه و جارو کردن اون خونه بزرگ با جارو دستی و دستمال خیس کشیدن بعد از جارو و خلاصه از اینجور زحمت ها حاصل شده بود. آلزایمر باعث شده بود که دیگه هیچکدوم از اطرافیانش رو درست به خاطر نیاره. بچه های خودش رو هم نمیشناخت, دیگه چه برسه به نوه ها. نوه هایی که به گردن هر کدومشون, بیشتر از پدر و مادر حق داشت. بچه هاش قفل در خونه رو عوض کرده بودند که نکنه خدای ناکرده, مریم خانم بره بیرون و گم بشه. مریم خانم فکر میکرد که شوهرش هنوز زنده است و بچه هاش کوچیک هستن. یه عروسک هم داشت. با وجود همه این چیزها, هنوز هم خوش اخلاق و شاد و مهربون بود و نمیتونست تحمل کنه که کسی حرف بدی به زبونش بیاد.


مامان بزرگ مهربونم, تقریباً یک سال میشه که بین ما نیستین. شاید اگه یه افتخار تو زندگیم داشته باشم, اینه که نوه شما بوده ام. خوش به حالتون که اینقدر خوب بودین. کاش بدونین که این روزها, بی هیچ بهونه ای یاد شما میفتم, مثل وقتی که به سبزه هام آب میدم, یا وقتیکه نسیم بهاری صورتم رو نوازش میده. نمیدونم امسال بدون شما, سال چطوری میخواد تحویل بشه.... جاتون اینجا روی زمین خیلی خالیه, اما توی قلب ما, جاتون برای همیشه محفوظ محفوظه. به هر حال, خوشحالم که این دنیا, بیشتر از این به شما سختی نداد و میدونم که الان جاتون خیلی خوبه و همچنان لبخند میزنین. عیدتون مبارک.

مهمانی

سلام 

امیدوارم که من رو به خاطر بیارین 

دیروز مهمون داشتیم و قرار بود که آبگوشت بپزیم.

صبح زود از خواب بیدار شدم, گوشت و پیاز و نخود و لوبیا رو که از دیروز آماده کرده بودم با هم مخلوط کردم. آب رو ریختم, زردچوبه و فلفل رو اضافه کردم, درجه گاز رو زیاد کردم و گذاشتم که آب جوش بیاد. چشیدم که مطمئن بشم ادویه اش برای شروع خوب باشه. چشمتون روز بد نبینه, دیدم فلفل قرمزی که اضافه کردم, فلفل چیلی ای بود که تازه خریده بودیم و قبلاً استفاده نکرده بودم. دیدم آبگوشتم بوی غذای هندی میده. با خودم گفتم وای نکنه یکی از مهمونها مثل من غذای هندی دوست نداشته باشه, حالا خودم میتونستم غذا نخورم, اما اون مهمون بیچاره چیکار کنه؟ آخه فکر کنین, آبگوشت با ادویه هندی.....

خلاصه....... آبکش رو آوردم و طی چند مرحله, محتویات قابلمه رو خالی کردم توش, قابلمه که چه عرض کنم, دیگ. هی با خودم میگفتم مهربون الان بیدار میشه میگه تو چیکار داری میکنی آخه نصف شبی. خلاصه همه آب رو خالی کردم و مواد رو حسابی شستم  (قابلمه رو هم همینطور) و دوباره ریختم توی قابلمه. دوباره از اول آب و ادویه زدم. اینبار فلفل سیاه زدم. گذاشتم بپزه و رفتم یک کم دیگه بخوابم. وقتی بیدار شدم, دیدم آبش اصلاً مثل آب آبگوشت نیست, مثل آبه..... رقییییییق. گفتم خدایا حالا چیکار کنم. من تو عمرم آبگوشت به این ضایعی درست نکرده ام. اول به مامانم زنگ زدم که بلکه یه راهی جلو پام بگذارن. خونه نبودن. دیدم فایده نداره, خودم باید یه فکری کنم. یک مدل برنج داریم که زیاد لعاب میده. یک مشت از اون رو ریختم توی آبگوشت. بعد هم یک کم گوشت دیگه بهش اضافه کردم, با یه کوچولو رب. خلاصه, بالاخره یه آبگوشتی از توش در اومد و ملت سیر شدن  اما به نظرم آخرش هم مثل آبگوشتهای قبلی نشد. 


توی مهمونی فهمیدم که یکی از دوستام داره نی نی دار میشه. یه لباس کوچولوی ناز هم براش خریده بود که بهم نشون داد. 

یک بازی اطلاعات عمومی کردیم به پیشنهاد الهه. مثل مسابقه هفته که اونهم بد نبود.

صدف سرما خورده بود و نتونسته بود بیاد. مونا هم بخاطر درسهاش نیومده بود. برای اونها هم یک کم آبگوشت دادم شوهرهاشون ببرن. صدف رو دوست دارم. یعنی از بین همه اونهایی که الان باهاشون رفت و آمد داریم, صدف رو از همه بیشتر دوست دارم. دختر ساده ایه, زیاد حرف نمیزنه. یعنی از این دخترهایی که خیلی حرف میزنن نیست, معمولیه. شوخی میکنه, میگه و میخنده اما به کسی توهین نمیکنه. تعارفی هم نیست. خیلی صمیمی و ساده ان, هم خودش, هم شوهرش. آدم خونه شون که میره, خیلی احساس راحتی میکنه. حیف که سال دیگه میرن آمریکا. 

مهمونها که رفتن, تا 4-5 ساعت داشتم جمع و جور میکردم و شام و نهار فردا رو میپختم. برای شام پاستا با ماهی و فلفل دلمه ای و پنیر پیتزا + ذرت مکزیکی درست کردم و برای نهار فردا هم یه چیزی که خودم بهش میگم چیکن استراگانوف, اما خدا میدونه واقعاً چی هست  دلم میخواست از اون دسته از آدمها بودم که وقتی خسته ام, استراحت میکردم. اما حیف که تا همه چی سر جاش نباشه, نمیتونم بشینم. میدونم اگه بشینم, دیگه از خستگی نمیتونم پاشم و کار میفته به فردا و ....

 ولی در عوض کارها که تموم شد, در کنار همسر, شام دلچسبی خوردیم و تلویزیون دیدیم و شب هم خوب خوابیدیم. 


جدیداً طرفدار ماست میوه ای شده ام. مثل این  یا این. البته صد در صد بخاطر اینه که ما اینجا نیازمون به ویتامین D بیشتره, اگه نه هیچ ربطی به خوشمزه بودنش نداره 

عاشق انجیر (خشک, یعنی خوب تازه اش که الان نیست) هم شده ام. بعد از نهار یا شامم, معمولاً یک ماست میوه ای (یا دسر ماست میوه ای) یا چند تا انجیر یا یک سیب میخورم. یعنی عشقمه ها 




خوش باشین 

زمستان و ....

یادمه یکی از فامیلهامون تعریف میکرد قدیما بچه که بودیم, گاهی WC رفتن رو میپیچوندیم, چون wc سوسک داشت و تاریک بود و خلاصه خیلی مشکلات داشت. ما هم ترجیح میدادیم نریم و شب دشکمون رو خیس کنیم و فردا صبحش کتک بخوریم و ....

حالا شده حکایت wc رفتن ما توی زمستون. وقتی دو سه تا شلوار و جوراب رویهم پوشیدی و سه چهار لایه هم بلوز و کت و کلاه و شالگردن و چکمه و...., خوب که فکر میکنی میبینی انگار هنوز میتونی صبر کنی. (حالا بگذریم از همه مشکلات wc های اینجا که تابستون و زمستون نمیشناسه)

دوچرخه

زین دوچرخه ام رو دزدیدن 

حالا خوبه تابستون تموم شد, تابستون سال دیگه باید دوباره زین بخرم. 

اتوبوس

شب بود, ساعت 7:40 تقریباً. کلاس ورزش که تموم شد, مثل برق, سویی شرتم رو روی لباس ورزشم پوشیدم و دویدم که به اتوبوس برسم. هوا سرد بود. -7 تقریباً؛ ولی وقت نداشتم لباس گرم بپوشم. هوا هم تاریک شده بود. دویدم. از چهارراه رد شدم و موفق شدم به اتوبوس برسم. هیچ کس دیگه تو اتوبوس نبود. خودم بودم و راننده. 

وسط راه, یه خانم و آقای چینی اومدن که سوار بشن, یه چیزهایی به چینی میگفتن و راننده که کانادایی بود, نمیفهمید. بالاخره حدس زد که پول برای خرید بلیط ندارن (یا شاید پول خرد ندارند). گفت اشکال نداره, مجانیه, بیاین بالا. بیشتر راننده ها اینقدر مهربون نیستن. بیشترشون اگه پول نداشته باشی, سوارت نمیکنن. یا گاهی حتی اگه 2-3 متر مونده باشه به در اتوبوس برسی تا بتونی سوار بشی, برات صبر نمیکنن. خلاصه اون خانم و اقای چینی سوار شدن. وقتی که به مقصدشون رسیدن و میخواستن پیاده بشن, راننده بهشون دو تا بلیط داد و گفت اگه خواستین سوار اتوبوس دیگه ای بشین, بلیط داشته باشین. بلیط اتوبوس تقریباً  3 دلاره و تا دو ساعت اعتبار داره. خیلی مهربون بود این آقای راننده.

من ایستگاه آخر پیاده شدم. باید بعدش یه اتوبوس دیگه سوار میشدم. 



این روزها

موهام یک کمی بلند شده و مثل ببئی ها شدم. دارم با خودم مبارزه میکنم سر اینکه باز برم کوتاه کنم یا نه...


این هفته رفتیم سینما و GRAVITY رو دیدیم. هفته های قبل هم cloudy with a chance of meatballs 2 و despicable me 2 رو دیدیم. great gatsby رو هم داخل خونه تماشا کردیم. gravity  و great gatsby رو فکر میکردم خیلی خوشم بیاد, ولی معمولی بودن برام. شدیداً به بریکینگ بد علاقه پیدا کرده ام. 

دیروز کارهای این مقاله ام رو تموم کردم و منتظر یه ایمیل هستم تا اگه خدا بخواد, مقاله رو بفرستمش بره. حالا تا وقتی که جوابش بیاد میتونم بهش فکر نکنم. کاش قبول بشه که شدیداً بهش نیاز دارم.

یه رستوران چینی هست توی راه خونه, هر وقت که از جلوش رد میشم, دماغم رو مگیرم. بدترین چیز اینه که دقیقاً وقتی که به هواکشش میرسم, نفسم تموم بشه و مجبور بشم تموم اون بویی که عاشقشم رو ببلعم  من اصلاً آدمی نیستم که در مورد غذا حساس باشم و معمولاً هر چی جلوم بذارن میخورم. اما غذای چینی و هندی رو واقعاً نمیتونم. چندین بار سعی کردم, نشد.

امشب مهمون داریم و باید برم غذا درست کنم. کاش آدم میتونست وقتهایی که مهمون داره غذا از بیرون بگیره. اونوقت خیلی بیشتر خوش میگذشت. ولی فعلاً که نمیشه. باید زودتر غذا رو درست کنم که مهمونا که اومدن راحت باشم. پس من رفتم. 

خوب و خوش باشین 

پاییز

معذرت از دوستان, که کامنتها رو اینقدر دیر جواب دادم. الان دیگه کلاً کامنتها رو آزاد گذاشته ام. امیدوارم منو ببخشین.


چقدر جالبه که یکدفعه یک بو/طعم/هوا/ترکیب رنگ یا یه مجموعه ای از اینها, آدمو میـــــــــــــبره به سالیان پیش. بعد یه دفه آدم به خودش میاد و میبینه که داره تو ذهنش گذرِ سالها رو مرور میکنه و خاطره های خوب و بد و معمولی از قدیما میان جلو چشمش رژه میرن. بعد انگار خاطرات 10 سال پیش, پررنگ تر از خاطراتِ مثلاً 4 سال پیش هستن.

بوی پاییز, با هوایی که کم کم رو به سرما میره. ظهرهایی که دیگه داغ نیستن و آفتاب بیحالی دارن. روزهای کوتاه و برگهای زرد درختها, همه و همه منو بردن به پاییزهای از 25 سال پیش تا الان.


 


 



وقتی که دبستان میرفتم, صبحها یه پیاده روی نیم ساعته داشتیم تا مدرسه, من و مامان و دو تا خواهر کوچیکم. توی راه مادرم برامون حرف میزدن و سرگرممون میکردن و من شعرهای کتاب فارسی رو که حفظ کرده بودم براشون میخوندم. مامانم دبیر بودن. دبیر دبیرستان. یک زن قوی که بعد از فوت شدن پدرم, حتی برای یکبار نگذاشتن آب توی دل ما تکون بخوره. بگذریم. اگه ظهری بودم, میرفتم خونه مامان بزرگ و تا ظهر میموندم. بابا بزرگ از نونوایی دم خونه, یا از نون بربری فروشی سر کوچه, نون داغ و تازه گرفته بودن و همه با هم با پنیر و گردو میخوردیم. بعد دور تا دور کرسی مینشستیم و حرف میزدیم, یا درس میخوندم. اگه صبحی بودم هم که همون موقع میرفتم مدرسه. وقتی که میرسیدیم به مدرسه, باید توی صف می ایستادیم. اگه زود میرسیدیم, میتونستیم قبل از صف گرفتن, کیفمون رو ببریم بگذاریم توی کلاس, وگرنه باید با کیفمون سر صف می ایستادیم. وقتیکه صف میگرفتیم, یک نفر از دانش آموزان بالای صف قرآن میخوند, بعد یک نفر دیگه شعار هفته, ویکی دیگه یه مقاله کوتاه میخوند و بعدش هم نوبت ورزش صبجگاهی بود. اگه میخواستیم از زیر ورزش در بریم, نماینده که باید مدام از اول تا آخر صف حرکت میکرد و مراقب ما میبود, دعوامون میکرد. معمولاً 4 تا زنگ داشتیم, یعنی 4 تا درس توی یک روز. زنگ آخر که میخورد, میدویدم میرفتم خونه مامان بزرگم که نزدیک مدرسه بود. تا عصر که کلاس مامان تموم بشه اونجا میموندم. نهار خوشمزه مامان بزرگ پز رو میخوردم, توی حیاط بزرگشون بازی میکردم و یک کم درس میخوندم و یک کم هم مامان بزرگ و خاله باهام بازی میکردن و سرگرمم میکردن. کلاس مامانم که تموم میشد, میومدن دنبال ما و همه با هم میرفتیم خونه. بعد برنامه کودک میدیدیم. بابام یه تلویزیون رنگی برامون خریده بودن, اما اگه بیشتر از نیم ساعت روشن میموند, پشتش داغ میکرد, برای همین, بعداً مامانم یه دونه از اون 14 اینچ سیاه و سفیدها هم خریده بودن و گذاشته بودیمش روی تلویزیون بزرگه. بعد پشت تلویزیون بزرگه هم یه پنکه گذاشته بودیم که باد بزنه و تلویزیون رو خنک کنه تا مثلاً بشه یک ربع بیشتر روشن نگهش داشت. بعضی برنامه ها که برامون جالبتر بودن رو رنگی میدیدیم و بقیه رو سیاه و سفید. از همه ضد حال تر وقتی بود که کارتون مورد علاقه امون داشت پخش میشد و برق میرفت. بعد مامانم یک کانال اف ام پیدا کرده بودن که شبکه یک رو پخش میکرد. اینقدر خوشحال میشدیم, چهار نفری مینشستیم دور رادیو (که با باطری کار میکرد) و کارتون رو گوش میدادیم. دلمون به چه چیزایی خوش بود ها. 


راهنمایی که بودم, مدرسه امون دور از خونه خودمون و خونه مامان بزرگ بود, برای همین باید با سرویس میرفتم. سرویسمون یه مینی بوس قرمز رنگ (رنگ گیلاس) بود و یه راننده پیر مهربون به اسم آقای ص داشتیم. یادش بخیر, ظهرها, من چون بچه مثبت کلاس بودم, معلممون اجازه میداد که 10 دقیقه زودتر برم توی سرویس جا بگیرم. منم عاشق اون ردیف تهِ ته, کنار پنجره بودم. یادمه توی دوره راهنمایی, خیلی به بعضی از بچه شیطونهای کلاس, که صمیمی ترین دوستم هم بین اونها می نشست, حسودیم میشد, چون اونها از همه خواننده ها و نوارهای جدید خبر داشتن و در موردش حرف میزدن, یا از دوست پسرهاشون, یا از لوازم آرایش. ولی خوب من سعی میکردم به یه بهونه ای بزنم بیرون از جمعشون, چون خجالت میکشیدم که من اصلاً خواننده ها رو نمیشناسم و شاید فقط یکی دو تا نوار قدیمی تو خونمون بود. 

بعضی روزها که مامانم میخواستن برن بیرون, مثلاً جلسه معلمها, یا اداره, من هم دوست داشتم که باهاشون برم. کتابهای درسهای فردام رو برمیداشتم و با مامانم توی اتوبوس درس میخوندیم. سلسله اشکانیان, جغرافیای ایران, علوم و درسهای دیگه... 


دبیرستان که میرفتم, بعضی روزها مدرسه امون ساعت 1 تعطیل میشد و بعضی وقتها 3. اگه یک تموم میشد, با سرعت نور میرفتم خونه تا به نهار دسته جمعی برسم و اگه نهار خورده بودن, ضد حال میخوردم. یکی از بزرگترین دلخوشیهای من تو دنیا, غذا خوردن دسته جمعی خانوادگی هست. اگه 3 تعطیل میشدیم, میرفتم خونه مامان بزرگم نهار میخوردم. از مدرسه, تا خونه مامان بزرگ, 5 دقیقه راه بود. وقتیکه میرسیدم, 1.5 ساعت وقت داشتم تا هم نهار بخورم و هم درسهای بعد از ظهر رو یک کم مرور کنم. اگه کسی خونه نبود, یک کم هم توی کمد ها و پستو های خونه شون رو میگشتم  یادمه یکبار از توی کمد, یه سورمه دان پیدا کردم, بعد کشیدم به چشمم و بعدش هم شستم چون باید میرفتم مدرسه. ولی گویا خوب پاک نشده بود و هر کدوم از دوستام که منو میدیدن, میگفتن چرا چشمهات سیاهه. دیگه از اون موقعها چی یادم میاد؟ هومممممم. یادمه یه بار غذای مامان بزرگم رو دوست نداشتم, چون توش گوشت قلقلی داشت. یواشکی ریختمش توی سطل آشغال و مخفیش کردم. خدا رحمتتون کنه مامان بزرگ. خدا میدونه که زحمتهایی که شما برای ما کشیدین, کمتر کسی برای نوه هاش, یا حتی بچه هاش کشیده. خدا رحمتتون کنه.

یادش بخیر زنگهای تفریح, نمیدونستیم اول بریم دستشویی, یا آبخوری, یا تغذیه مون رو بخوریم. دستشویی و آبخوری معمولاً شلوغ بودن. بعضی از بچه ها بودن که برای تغذیه شون, همیشه از مغازه کوچولوی توی حیاط, پفک یا بیسکوییت یا کیک و کلوچه و بیباپ میخریدن. اما ما معمولاً یه چیزی مثل میوه یا ساندویچ از خونه میبردیم. بعضی وقتها هم یه چیزی میخریدیم.


چیزی که از پاییز دانشگاه یادمه, کتابخونه مرکزی و سالن مطالعه اش هست (که البته الان جای کتابخونه مرکزی عوض شده و خیلی هم شیک شده). دیدن برگهای زرد درختها از پنجره کتابخونه, دلم رو غمگین میکرد. دوره لیسانس, همیشه نهار با خودم میبردم و سلف نمیرفتم, چون میگفتن غذاش کافور داره. ظهر, توی سالن اجتماعات خوابگاه, نهارم رو میخوردم. گاهی با دوستان, گاهی تنها. یادم نمیره اون کباب ماهیتابه ای ها رو که کنارش هم سیب زمینی گذاشته بودن مامانم. اون موقع ها این غذا رو دوست نداشتم البته, اما حالا عاشقشم. بعد بعضی مواقع, با بچه ها, تکلیف هامون رو مقایسه میکردیم, فیزیک مکانیک, فیزیک حرارت و ....  ولی بیشتر از همه عاشق ساعت 4:30 بعد از ظهر بودم. چون وقت خونه رفتن بود. توی نقلیه دانشگاه, یه عالمه اتوبوس, برای جاهای مختلف شهر ایستاده بود و باید سوار اتوبوس محله خودمون (یا جایی که اونروز میخواستیم بریم) میشدیم. اتوبوسها همه با هم ساعت 4:30 حرکت میکردن. از ابهت این لحظه خیلی خوشم میومد. گاهی که کلاسمون دیر تموم میشد, اونقدر میدویدم تا به اتوبوس برسم. اگه نمیرسیدم, کلی غصه میخوردم. آخه انگار یهو دانشگاه خلوت و دلگیر میشد و من اصلاً دوست نداشتم توی اون حال و هوا تو دانشگاه بمونم. یک روز در هفته میرفتم کلاس پیانو. اتوبوس اون مسیر شلوغ بود و باید زودتر میرفتم تا جای خوب گیرم بیاد. یک روز هم میرفتم کلاس زبان. اتوبوسی که اون روز باید سوار میشدم خیلی خلوت بود و از یه مسیر کاملاً جداگونه هم میرفت و تنوع خوبی میشد.

دوره فوق لیسانس, دوره سخت تری بود, استادها, تک تک ما رو میشناختن و اول ترم به من هم خیلی توجه میکردن. من هم از توی چشم بودن خوشم نمیومد. کلاً از اون آدمهای "آروم و بیصدا کار خودم رو بکن" هستم و علاقه ای به شناخته شدن و معروف شدن و خلاصه توی چشم بودن ندارم. توی این دوره, ظهرها با بچه ها میرفتیم سلف دانشگاه نهار میخوردیم. اونهم برای خودش عالمی داشت. تو دوره فوق دیگه خیلی با اتوبوس ساعت 4:30 نمیرفتم خونه. چون خیلی وقتها دانشگاه میموندم که درس بخونم, بعضی روزها هم کلاس شنا میرفتم که بعد از وقت اداری بود. 



روزی که اومدم کانادا, اول از همه رفتم ونکوور. پاییز بود و بارون میومد. اولین بارون رو خیلی دوست داشتم. باران هفته اول رو هم دوست داشتم. ولی بعد .... آخه چقدر بارون؟ درختها هزار تا رنگ داشتن, انواع نارنجی و زرد و قرمز. خیلی قشنگ بودن. اما من, توی خونه دلم میگرفت. گاهی که خیلی دلم برای خونواده تنگ میشد, میرفتم کنار اقیانوس, به یاد زاینده رود, و زیر بارون خیس میشدم. شبها گاهی میرفتم توی حیاط خونه و با ماه و ستاره ها حرف میزدم, به این امید که صدای من رو به ایران برسونن. 


اینجا, پاییز خیلی کوتاهه, شاید یک هفته, یا یک ماه. اینجا هم پاییز رو دوست ندارم, همون اندازه که بهار رو دوست دارم. همون اندازه که دمای +5 درجه اپریل خوشحالم میکنه, دمای +10 درجه اکتبر اذیتم میکنه. اما.... همه این پاییز و زمستونها, میان و میرن. چیزی که هست اینه که .... مهربون هست و امید هست. همین دو تا برای خوشحال نگه داشتن من توی این پاییزها کافیه. همونقدر که قبلاً زمستون رو با محبت مادر و آشهای داغ عصرانه و جمع گرم خونواده و کرسی مامان بزرگ سر میکردم, اینجا هم با گرم صمیمی خونواده دو نفره مون و با امید به آینده, میگذرونیمش. 



شنبه یا دوشنبه؟

هنوز بعد از 4-5 سال, بصورت ناخودآگاه, به دوشنبه (روز اول هفتهء اینجا) میگم شنبه. به سه شنبه میگم یکشنبه و ....

امروز پیشرفت جدیدی هم کردم و میخواستم به جای سپتامبر بگم "مهر".