مریم خانم

مریم خانم, پیرزن 80 و خورده ای ساله ای بود که همیشه لبخند به لبش بود و به هیچکس اجازه نمیداد از بدی و غم حرف بزنه, همیشه ترانه های شاد میخوند. در حضورش هیچکس جرات نداشت پشت سر کسی حرف بزنه. هر خوبی ای که میتونست, در حق هر کسی میکرد. کلید در خونه اش رو خیلیها داشتن و این در, حداقل 10-15 بار در طول روز باز و بسته میشد. بچه میرفت, نوه میومد, عروس میرفت, دختر خواهر میومد... در خونه داخل حیاط باز میشد. حیاطی با یه حوض بزرگ در وسط که دور تا دورش باغچه پر از گلهای رز و شمعدونی و خرزره و تاج خروس و درخت انجیر و چند تا درخت دیگه بود. عصرهای تابستون حیاط رو آب میپاشید و یه موکت روی ایوون پهن میکرد و منتظر بود تا کسی در رو باز کنه و بیاد تو. بعد همه با هم روی موکت مینشستن و شربت آبلیمو و هندونه میخوردن. عیدها بعد از تحویل سال, همه بچه هاش با خونواده هاشون اونجا جمع میشدن و در کنار عطر گلهای شببو و اون گل بنفشها با گلبرگهای کوچیک که اسمش رو نمیدونم و سلام و احوالپرسیها و روبوسیها و شیطنت بچه ها, اینجوری رسماً سال تحویل میشد.


چند سالی بود که آلزایمر داشت. بهتره بگم آلزایمر هم به درد پا و کمرش اضافه شده بود. درد پا و کمری که حاصل بزرگ کردن 9 تا بچه و 20-30 تا نوه و جارو کردن اون خونه بزرگ با جارو دستی و دستمال خیس کشیدن بعد از جارو و خلاصه از اینجور زحمت ها حاصل شده بود. آلزایمر باعث شده بود که دیگه هیچکدوم از اطرافیانش رو درست به خاطر نیاره. بچه های خودش رو هم نمیشناخت, دیگه چه برسه به نوه ها. نوه هایی که به گردن هر کدومشون, بیشتر از پدر و مادر حق داشت. بچه هاش قفل در خونه رو عوض کرده بودند که نکنه خدای ناکرده, مریم خانم بره بیرون و گم بشه. مریم خانم فکر میکرد که شوهرش هنوز زنده است و بچه هاش کوچیک هستن. یه عروسک هم داشت. با وجود همه این چیزها, هنوز هم خوش اخلاق و شاد و مهربون بود و نمیتونست تحمل کنه که کسی حرف بدی به زبونش بیاد.


مامان بزرگ مهربونم, تقریباً یک سال میشه که بین ما نیستین. شاید اگه یه افتخار تو زندگیم داشته باشم, اینه که نوه شما بوده ام. خوش به حالتون که اینقدر خوب بودین. کاش بدونین که این روزها, بی هیچ بهونه ای یاد شما میفتم, مثل وقتی که به سبزه هام آب میدم, یا وقتیکه نسیم بهاری صورتم رو نوازش میده. نمیدونم امسال بدون شما, سال چطوری میخواد تحویل بشه.... جاتون اینجا روی زمین خیلی خالیه, اما توی قلب ما, جاتون برای همیشه محفوظ محفوظه. به هر حال, خوشحالم که این دنیا, بیشتر از این به شما سختی نداد و میدونم که الان جاتون خیلی خوبه و همچنان لبخند میزنین. عیدتون مبارک.

نظرات 2 + ارسال نظر
گروه خبری کافه فردا جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 01:21 http://cafefarda.ir/

با سلام خدمت شما مدیر گرامی؛ کافه فردا ، سایتی برای تبلیغات اخبار و ترفندهای ای تی ، ویندوز ، ایفون ، اندروید ، موبایل ، لپتاپ و ... برای بهره مندی از 10% تخفیف محصولات شرکت دیاموند، لینک کافه فردا را به سایت خود اضافه نماید. اگر به تبلیغات در بازار هدف می اندیشید به سایت زیر سری بزنید cafefarda.ir info@cafefarda.ir‬‎

اندیشه پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 ساعت 21:48

خدا رحمتشون کنه
مادربزرگ منم 5 سال میشه ما رو تنها گذاشته
ابتدای پستتو که خوندم، با خودم گفتم این مریم خانم چقدر شبیه مادربزرگ منه
به خاطر این روحیاتش خیلی محبوب بود، خیلیا دوسش داشتن... جاش خیلی خالیه
آرامش حضورش همیشه با منه
عادت داشتن دم غروب حیاط رو آب پاشی کنن و فرش رو رو روی ایون پهن کنن و با شنیدن صدای اذون کنار اون حوض کوچیک وضو بگیرن و روی جانماز پهن شده رو ایوون نماز بخونن. چه نماز پر آرامشی. من می شستم کنارشو نگاش می کردم
این تصویر و یه عالمه خاطره دیگه از مادر عزیزم همیشه با منه.

خدا رحمتشون کنه
آی گفتی... جانماز روی ایوون و صدای اذون .... چه دوران خوبی بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.