کار

مدتیه که دنبال کار میگردم. توی این مدت, توی ورکشاپهای زیادی شرکت کردم برای نوشتن رزومه و کاور لتر, برای career planning  , برای مصاحبه و برای جستجوی کار. نکته ای که برام جالبه, اینه که اینجا, برای مهاجرها, از اینجور ورکشاپها, که همه اش هم بصورت رایگان هست, زیاده. یک برنامه دیگه ای هم هست که برای هر شخصی که درخواست بده, یک mentor پیدا میکنند, یک متخصص در زمینه کاری خودش, که میتونه اون شخص رو راهنمایی کنه و راه و چاه را تا حدی نشونش بده. این هم به نظرم جالب بود.

البته همه این اطلاعات, تا حد زیادی توی اینترنت هم هست و برای کار پیدا کردن, آخرش آدم خودش میمونه و مهارتهاش و تجربه کاری و اینجور چیزها.


توی این ورکشاپها, با افراد جدیدی آشنا شدم. چند نفر بودند که در اثر کارشون, دچار مصدومیت شده بودند, مثلاً کمرشان درد گرفته بود و جراحی کرده بودند, یا اینکه به هر حال از نظر فیزیکی, دیگه توانایی انجام کارهای سنگین را نداشتند. یکی از این افراد, دقیقاً به همین دلیل اخراج شده بود. دلم سوخت. خوب این بیچاره ها الان چکار باید بکنند؟ توی ورکشاپ, کارهایی که شاید مناسبشون باشه, بهشون پیشنهاد شد. ولی بعضی از اونها مدت زیادی بود که دنبال کار میگشتند و واقعاً اعتماد به نفسشون خیلی پایین اومده بود. امیدوارم که بتونن سریعتر کار پیدا کنن.


خدا نگهدار هممون باشه.

آپدیت

خوب مثل اینکه باز هم پاییز از راه رسیده و برگهای زرد و قرمز, همه جا رو پوشوندن. اینجا, مثل بهارش که بیشتر از یک ماه طول نمیکشه (حداکثر), پاییزش هم خیلی به سرعت میاد و میره. یعنی دو سه هفته ای برگها به شدت میریزن و مثلاً ماشینی که شب پارک کرده, صبح یه عالمه برگ روش نشسته. بعدشم دیگه هر لحظه باید منتظر زمستون بود. 

گاهی که حول و حوش ساعت 4 بعداز ظهر توی خیابون هستم, بچه مدرسه ای ها رو میبینم که دارن از خیابون رد میشن. یاد ایران میفتم, اونجا حتماً اول مهر برای خودش شور و حال دیگه ای داشته.


امروز, روزیه که میشه از یک سری از جاها مثل موزه و باغ وحش بصورت رایگان دیدن کرد. ما سالهای قبل, باغ وحش و موزه گل و گیاه و یک پارک تاریخی رو رفتیم. امروز هم شاید فقط بخاطر تفریح یکی رو بریم. من اون پارک تاریخی رو خیلی دوست دارم. یه شهر خیلی بزرگه که توی اون, خیابونها و ماشینها و مغازه ها و حتی مردم رو به شکل 100 سال پیش ساختن و در آوردن. آدم یاد قصه های جزیره و پزشک دهکده و اینها میفته. 


سریال walking dead رو داریم نگاه میکنیم. دومین سریالیه که وقتی شروع میکنیم به دیدنش, نمیتونیم ولش کنیم. یعنی از اونهاست که آدم رو کلافه میکنه, نصف شب اینقد خوابمون میاد که داریم از هوش میریم  اما به زور کلمون رو میچرخونیم و به همدیگه یه نگاه میندازیم و میگیم: یه قسمت دیگه هم ببینیم...  سریال hell on wheels  رو هم میبینیم که اون هم به نظر من قشنگه.


دوستان, همه خوب و خوش هستین؟

اگه اومدین اینجا و حالش رو داشتین, برام کامنت بگذارین, حتی اگه شده فقط یه لبخند.

ممنون