اول مهر

5 سال پیش همچین روزهایی با یه دنیا عشق و امید و آرزو داشتم آماده میشدم برای اولین کلاسهام. مثل این دانشجوهایی که امروز میبینم, با کلی شور و شوق. فکر کنم همه مون اول مهر رو دوست داریم و کلی برامون حس نوستالژیک ایجاد میکنه. لباسهای نو, کتاب و دفتر نو, شور و شوق برای یاد گرفتن چیزهای جدید و برای یکسال خانومتر یا آقاتر شدن (البته تا وقتیکه دیگه حسابی خانم یا آقا نشدیم 

دانشگاه حسابی شلوغ پلوغ شده. توی محوطه چمن دانشگاه, شرکتها و کلوپهای مختلف غرفه زدن و سعی میکنن دانشجوهای جدید رو به سمت محصولاتشون یا فعالیتهاشون جذب کنن. یه عده بار و بساط باربکیو راه انداختن و همبرگر مجانی میدن, یه عده, برای جلب توجه, فریزبی بازی میکنن. خلاصه حسابی بگو بخنده. غذا فروشیهای دانشگاه دوباره پررونق شده. همیشه از دانشگاه شلوغ بیشتر از خلوتش خوشم میومده.

مهربون, این ترم هم قراره درس بده و از صبح نگرانشم و دارم براش دعا میکنم که کارهاش خوب پیش بره. البته نمیذارم خودش بفهمه که نگرانم. مطمئنم به خوبی از پسش برمیاد. خودم این ترم درس نمیدم و قراره وقتم رو بذارم روی تزم.

امروز یک کم دلم گرفته. با دیدن دانشجوهای جدید, حس میکنم که خودم دیگه دارم پیر میشم. حس میکنم باید بجنبم. 5 سال پیش آرزوهایی داشتم که به چند تاشون رسیدم و به یک سریشون هم نه هنوز. آرزوهایی که برای خودم و اطرافیانم دارم و شاید بعضیهاش به دستان حقیر من قابل تحقق باشه. دلم میخواد قبل از مردنم بتونم کاری کنم که باعث شادیشون بشم. کی میدونه چقدر وقت دارم؟ یعنی سال دیگه این موقع من دارم چیکار میکنم؟ آیا درسم تموم شده؟ آیا زنده ام؟ آیا بالاخره تصمیم گرفته ام که میخوام چه شغلی داشته باشم؟ 

خوب من سعی میکنم وقتایی که غمگینم زیاد اینجا ننویسم, شاید حال کسی رو بگیرم. اما حالا میخوام بنویسم, به دو دلیل: یکی اینکه فکر کنم کسی زیاد اینجا رو نمیخونه. دوم اینکه اگه کسی خوند, فکر نکنه که من همیشه خوشحالم. 

10 روزی بود که کارهای تزم خوب پیش میرفت, اما امروز باز رسیدم به جایی که نمیدونم چی باید بنویسم. برای همین دارم تنبلی میکنم. این دوره درس, داره از عمر حضرت نوح هم بیشتر میشه. حس نوستالژی و حال و هوای اول پاییز, روزهایی که دارن کوتاه میشن, آفتابی که داره بلند میشه, برگهایی که دارن زرد میشن, هم مزید بر علت شده. با خودم قرار گذاشته بودم امروز خوب کار کنم و عصر برم کلاس زومبا. از معلم چهارشنبه ها خیلی خوشم میاد, فوق العاده پرانرژیه. کار که نکردم امروز, روم نمیشه برم ورزش. سه ساعت دیگه وقت دارم که فکر کنم. الان دلم فقط مهربون رو میخواد. کاش میشد تو بغلش گریه کنم, بدون اینکه ناراحتش کنم, بدون اینکه ازم بپرسه چته. بدون اینکه اگه نپرسید, ناراحت بشم. بدون اینکه گریه ام طولانی بشه و باعث بشه همه اتفاقات بد دنیا رو به خاطر بیارم.


دووم بیار دختر, دووم بیار. چیزی نمونده. این مرحله هم میگذره.