32 سال

هر کی میگه چند سالته؟ میگم 30 سال. دیروز داشتم فکر میکردم واقعاً چند سالمه؟؟؟

بعد یهو متوجه شدم اِاِاِاِاِاِاِاِ ........................... دی امسال, یعنی همین 2-3 ماه دیگه, میشه 32 سالم 

یعنی 11680 روز. یعنی من تا حالا حدود 11680 بار صبحانه خوردم, 3900 بار حمام رفته ام, 23360 بار موهامو شونه کردم, حالا اگه بخوام بگم چند بار نفس کشیدم که دیگه واویلا. خسته نباشم واقعاً  


البته خوب سن واقعیم که همون 20 هست. من مثل بعضی خانمها در مورد سنم دروغ نمیگم که الکی بگم 14 سالمه. 

تیپ

یکی از چیزهایی که به نظرم مسخره است "تیپ" یا "انعام" هست.


میری رستوران, یه غذا میذارن جلوت که برای خودشون 5 دلار هم تموم نشده, 20 دلار میگیرن, بعد 4 دلار باید تیپ بدی. البته خوب اون 20 دلار احتمالاً میرسه به رستوران و تیپ میرسه به پیشخدمت. بعد پیشخدمت برای اینکه بیشتر خوش خدمتی کنه و تو رو تشویق کنه که بیشتر تیپ بدی, 5 دقیقه به 5 دقیقه میاد سر میزت و میپرسه همه چی خوبه؟ چیزی نمیخواین براتون بیارم؟ بعد با خودت میگی خدایا, کاش این دیگه نمیومد تا مثل آدم غذامونو میخوردیم.


 میری آرایشگاه 40 دلار میگیرن موهاتو کوتاه میکنن, دوباره باید تیپ هم اضافه بدی. یکی نیست بگه پس اون 40 دلار چی بود؟ مثلاً پول قیچی بود؟ یا پول آب بود که باهاش مو رو خیس کردین؟ یا پس چی؟

یک کمی هم آخه به فکر ما دانشجوها باشین 


تا بعد 

سیــــــب

خوب من عاشق سیبم.

یکی از علایقم اینه که شب, همینطور که چراغ اتاق خاموشه, یه سیب بردارم و برم رو تختخواب بشینم و از پنجره, پارک رو نگاه کنم و سیبم رو گاز بزنم. سیب, سکوت, آرامش....... 

از همه جا

فال حافظ امروزم:
خنک نسیــــم معنبر شــــــمامه‌ای دلخــواه که در هوای تو برخاســـــــت بامداد پگـــاه
 دلیل راه شــــــو ای طایر خجســــته لقـــــا که دیده آب شد از شوق خـاک آن درگـــاه
 به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است هلال را ز کـــــــــنار افـــق کنیــــد نگـــــــاه
منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گنـــاه
 ز دوســــتان تو آموخت در طریقــــت مهــــر سپیده دم که صبــا چاک زد شعار سیـــاه
 به عشق روی تو روزی که از جهـــــان بروم ز تربتم بدمد سرخ گـــــــــل به جای گیـــاه
 مده به خاطـــــر نازک مـــلالت از مــــن زود        که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله


یه جلیقه قلاب بافی دارم میبافم, دیگه آخراشه. دلم میخواد این تموم بشه, یه رومیزی ببافم. ولی خیلی کم میبافم کلاً, مثلاً ماهی یکی دوبار, اونم آخر هفته ها.

دیگه .... دلم میخواد مامان و بابام رو دعوت کنم بیان اینجا . اما فعلاً نمیشه. باید هم درسمون تموم بشه, هم یکم پول دربیاریم اول. 

امروز سه شنبه است و سه شنبه ها اینجا سینما نصف قیمته. از صبح تا حالا 150 بار فیلمها رو چک کرده ام. بعد هی با خودم میگم دختــــــــــر بشین سر کارت  بعد هی میشینم سر کارم 

امروز دلم برای یکی از دوستهای ایرانم کلی تنگ شده بود, بهش زنگ زدم, خونه نبود.

دلم میخواد زولبیا بپزم و همه اش رو همون موقع, مهربون بخوره و فقط یه دونه برای من بگذاره. اما چون همچین چیزی ممکن نیست, منم نمیپزم 

این آخر هفته, با دو تا از دوستامون رفتیم گردش بیرون شهر. رفتیم یه دریاچه. جای دوستان خالی, خوش گذشت. دو تا چیز هست که من دوست دارم توی این مسافرتهای یک روزه, ولی هیچ کس درکم نمیکنه. یکی اینکه همه وقتمون رو به غذا درست کردن نگذرونیم. همه, همه اش به فکر کباب, بعدش هندونه, بعدش چایی, بعدش .... هستند. من دوست دارم یه ساندویچ بگذارم توی کیفم و اونجا که رسیدیم بازی کنم, راه برم, یه کاری بکنم خلاصه. یکی دیگه اینکه بیشتریها دوست دارن زود برسیم به مقصد. اما من عاشق راهم  ...... اما خوش گذشتا  مخصوصاً با اون ملخی که نشست به پای من و اولش فکر کردم زنبوره, و جیغی فرمودم که همه, تا اون سر پارک شنیدند 

همین. تا بعد 

خوب الان هیچی نمیتونم بگم طبیعتاً. فکر کنم خیــــــــلی وقته ننوشته ام. 

همیشه به خودم میگم که زود به زود مینویسم و هر مطلبی از وبلاگ هر یک از دوستان که خوندم, همون موقع کامنت میگذارم و .... ولی واقعیت اینه که نمیشه. دلیلش اینه که 1- واقعاً نمیدونم روزهام چجوری میان و میرن و اینکه چرا اصلاً وقت ندارم. تنها که بودم, خیلی بیشتر وقت داشتم انگار. 2- یه وقتایی روی موبایل, وبلاگ دوستان رو میخونم یا گوش میدم و واقعاً کامنت گذاشتن با موبایل خیلی سخته. 3- همیشه تلاشم اینه که اول کارهای تزم رو زودتر تموم کنم و بعد مثلاً عصر یا شب به این کارهای خوب و جالب برسم, ولی عصر یا شب میبینم که هنوز کلی از کارم مونده. 

ولی وبلاگ دوستان رو میخونم, از شادیهاشون شاد و از غمهاشون ناراحت میشم. امیدوارم مثل همیشه, باز هم منو ببخشین.

این مدت اتفاق خاصی نیفتاده. مهربون از مسافرت اومد و برام کلی هم سوغاتی آورد  یک هفته بعدش استادم هم از مسافرت اومد و دوباره میتینگ هفتگی و .....


جدیداً خوابهای عجیب غریب زیاد میبینم. خواب میبینم کنکور دارم و دیر میرسم , یا اصلاً نمیرسم. یا خواب میبینم یه حیوون کوچولو رو کلی اذیت کردم. یا خوابهایی که معلوم نیست ایران داره اتفاق میفته یا اینجا. قاطی پاتیه انگار 


گوجه هامون امسال خوب محصول دادن و کلی خوشحالمون کردن 


چند تا فیلم هم این مدت دیدیم: I am Sam, the thing, moon, just like a woman, war of the worlds

I am sam : مردی به نام Sam که یک کمی عقب افتاده ذهنی هست ولی خیلی آدم خوبیه و یک دختر بچه داره که به تنهایی بزرگش کرده و حالا که بچه 7 ساله شده, دادگاه تصمیم میگیره بچه رو از پدرش بگیره و بده به پرورشگاه و فیلم درباره مبارزه این مرد برای نگه داشتن بچه اش است.

The thing: یک تیم که در قطب جنوب کار میکنند, یکدفعه با یک alien عجیب و غریب روبرو میشن که میتونه وارد بدن آدم بشه (آدم رو بکشه و خودش به شکل اون آدم دربیاد). این تیم دیگه نمیدونن که کدومشون آدمه و کدومشون alien هست و دیگه به هم اعتماد ندارن و ...

moon: یک فضانورد به اسم Sam سه سال روی ماه زندگی کرده تا تحقیقاتی را انجام بده (یا منبع انرژی به زمین بفرسته, دقیقاً یادم نیست). یک روبات هم با اون زندگی میکنه که تنها همدمش هست. قراره که بعد از این سه سال (که چیزی خدود یک هفته اش مونده) به زمین و پیش خانوادش برگرده ولی یه سری اتفاق عجیب میفته ....

just like a woman: گلشیفته توی این فیلم بازی میکنه و فیلم در شیکاگو اتفاق میفته. گلشیفته (مونا) بطور ناخواسته به مادر شوهرش داروی اشتباه میده و اون میمیره. مونا که از قبل هم با شوهرش اختلاف داره (بیشتر بخاطر دخالتهای مادرشوهرش و عکس العمل شوهرش در مقابل این قضیه) از خونه فرار میکنه و با دوست آمریکاییش که اون هم بخاطر خیانت همسرش, همسرش رو ترک کرده, راهی سفر میشن و ...

گلشیفته و شوهرش, که عرب هستند و با مادرشوهر با هم زندگی میکنند, بچه دار نمیشن و طبق سنت, مادر شوهر گلشیفته فکر میکنه که مشکل از اونه (چون مگه ممکنه که مرد بچه دار نشه؟) یک شب که باز بحث پیش میاد سر این مسائل, گلشیفته که اعصابش هم به هم ریخته بود, میره که مثل همیشه داروی مادرشوهرش رو بیاره ولی چون اعصاب نداشت, داروی اشتباه میاره و فردا صبحش مادر دیگه از خواب بیدار نمیشه و میمیره. گلشیفته که از قبلش هم دل خوشی از شوهرش نداشت, و حالا هم که یه جورایی قاتله, فرار میکنه. از اونطرف یه دختر امریکایی که خریدار مغازه گلشیفته اینها بوده, یه روز که زود میره خونه (چون از کارش توی اداره اخراجش  میکنن), میفهمه که شوهرش بهش خیانت میکنه. این دختر کلاس رقص عربی پیشرفته میره و قراره که توی یه امتحان رقص شرکت کنه و مدرک بگیره, که این مدرک هم براش مهمه. وقتی که میفهمه شوهرش بهش خیانت میکنه, شوار ماشینش میشه و از خونه میره. اتفاقاً گلشیفته رو میبینه و با هم همراه میشن. برای پول درآوردن تصمیم میگیرن توی رستورانها برقصن. چند بار این کار رو میکنن, تا اینکه دختر آمریکاییه میفهمه که پلیس دنبال گلشیفته هست. بعد میرن توی یه کمپ گراند چادر میزنن و چند روزی اونجا میمونن. اونجا با یه خونواده دعواشون میشه و دختر آمریکاییه بدجور زخمی میشه و نمیتونه که توی امتحان رقصش شرکت کنه. گلشیفته به جای اون توی امتحان شرکت میکنه و مدرک رو براش میگیره. از اونطرف هم گلشیفته به شوهرش زنگ میزنه و شوهرش ازش میخواد که حالا که مامانم مزاحممون نیست, بیا با هم زندگی کنیم, بچه هم نمیخوایم. که گلشیفته میگه نه و دیگه دیره. بعدم گفت که میره خودشو به پلیس معرفی میکنه.

war of the worlds: این فیلم هم در مورد حمله alien ها به زمین هست و یک خونواده که سعی میکنن از دست اونها فرار کنن و زنده بمونن.


دلم میخواد The great gatsby و The conjuring رو هم بریم سینما ببینیم.


خوب و خوش باشین 

کتابخانه نوشت

از پشت سرم میشنوم: "ببخشید", یک کم مکث میکنم, پسر دوباره میگه: "ببخشید", برمیگردم میبینم یه پسر (که فکر کنم آفریقایی هست) که برای اولین باره که میبینمش, میگه: "ببخشین میشه مراقب وسایل من باشین, من باید برم و برگردم." میگم "باشه" و صندلیم رو میچرخونم تا بتونم وسالیش رو که دو تا کامپیوتر با من فاصله داره, ببینم.

این اولین بار نیست که کسی که منو نمیشناسه, ازم میخواد که مراقب وسایلش باشم. خودم هم تا حالا این کار رو کرده ام. خیلی جالبه, یکی نیست بگه از کجا معلوم که من خودِ دزده نباشم  


وقتی آدم هر روز, یک کتابخونه خاص میره, هر روز یه گروه آدم خاص رو میبینه و بهشون عادت میکنه. یعنی انگار یه سری آدمهای دیگه هم هستند, که حالا دائمی یا توی اون بازه خاص, هر روزه هستن. مثل اون آقایی که فیلم میبینه و توی محیط کتابخونه قاه قاه میخنده, یا اون خانمی که یه جورایی حس میکم کنارش بهتر درس میخونم (بدون اینکه حتی یک کلمه حرف باهاش زده باشم, باهاش احساس راحتی میکنم). یا اون گروه دانشجوی چینی که خیلی شیطونن و وقتی جمع میشن کلی شیطونی میکنن و میخندن. یا اون آقا (یا خانم) چینی (باور کنین اصلاً نمیشه تشخیص داد که زنه یا مرد) که الان حدود 4 ساله هر چی من تو این کتابخونه بودم, اون هم بود. همه اش هم یک لباس میپوشه. با یه کیف پر از کتاب, از 7 صبح تا آخر شب. کاش برم اسمش رو بپرسم. واقعاً مثل دانشمند هاست 


معمولاً پایان کتابخونه نشینی, برای من خبر خوبی بوده. چون معادل یه دوره راحتی بعد از یه دوره سختیه.  مثلاً دادن امتحان کارشناسی ارشد, امتحان تافل و ... یعنی راحت شدن از یه دوره درس خوندن فشرده. که اینبار البته اینطور نیست. انشالا به زودی این بار هم از دست درس نجات پیدا کنم


همسرم, چه خوبه که داری میای. واقعاً خسته ام و دلتنگتم. تحمل این 5 ساعت باقیمونده هم برام خیلی سخته. 


خوب و خوش باشین 


کف صابون منم

اینو دیشب تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم: 


ساعت 9 ِ شنبه شب تابستون, توی کتابخونه دانشگاه, توی دستشویی, قو پر نمیزنه, 

یهو به خودم میام, میبینم دارم ترانه زمزمه میکنم, اونم چی:    

کف صابون منم, کف صابون منم, تمیزم و با میکروب, همیشه دشمنم....

فک نکنم به سنِ کسایی که اینجا رو میخونن قد بده, اون موقعها که من بچه بودم, این یه تبلیغ توی تلویزیون بود.


مهربون, زود برگرد, فک کنم دارم قاط میزنم 

(مهربون همسرمه که فعلاً هم چند روزی رفته سفر)


آرزوها

آرزوی 1 (غیر ممکن): همه آدم ها یک سایز مشخص داشتند که هر چقدر هم کم یا زیاد (مخصوصاً زیاد) میخوردن, سایزشون عوض نمیشد. یا حداقل خدا این دو تا خصوصیت رو با هم توی یک آدم نمیگذاشت: 1-از غذا خوشش بیاد, 2- نگران سایز بدنش باشه. 

آرزوی 2 (ممکن): بتونم باز روزه بگیرم (در شرایط نرمال). 

آرزوی 3 (غیر ممکن): این خارجیها, مدل دستشوییهاشون رو بکنند مثل مال ایران, که من بیچاره همش مجبور نباشم با خودم آفتابه (شیشه آب) ببرم و بیارم و بقیه هم هی هاج و واج نگاه کنن که "چرا این دختره داره آب با خودش میبره دستشویی  یعنی واقعا جایی بهتر از دستشویی برای آب خوردن پیدا نمیشه؟ ", مجبور نباشم دور تا دور دستشویی دستمال بگذارم و هر یه بار دستشویی رفتنم سه روز و نیم طول بکشه.


دانشگاه بعد از بارون

خوب امروز چند تا عکس گرفتم از دانشگاه, بعد از بارون دانشگاه خیلی قشنگ شده بود و چون صبح زود یکشنبه بود و دانشگاه خلوت بود, تونستم چند تا عکس بگیرم:


  ادامه مطلب ...